مرا و اینهمه چشم به راهی را بی خیال…
تمامِ خیابانهای تهران و کوچه های باران زدۀ بهار را که ندیدیم، هم ….
آن رگبارهای بی بهانۀ اردیبهشت را که گفته بودم بی چتر می روم ،
تو هم دل به دریا بزن و بیا هم که …هیچ ….
ببینم یار جان !
تکلیفِ آن نوبرانه هائی که قرار بود در آرزوی شبِ یلدای با هم نشستنمان زیرِ پلِ کارونِ اهواز بر دهان ببریم،
چه می شود ؟
پَرسه زدنهای کنارِ زاینده رودِ اصفهان را چه کنیم که برای پُرآبیَش نذرِ گندم کردیم، توی شاهچراغِ شیراز؟
نوعروسانِ قشقائی را بگو که به ذوقِ کنارِ هم بودنمان ، ساقدوشِ شهری خواسته بودند …
یا نه اصلاً آن ویلای دنجِ ساحلِ دریاکنار چه ؟
همان که قرار بود باران بیاید و ما زیرِ شیروانیَش ، چایِ بهارنارنج دم کنیم؟
تازه یادم آمد ، یک شب خوابیدن ، زیرِ آسمانِ پُرستارۀ یزد را هم به من قول داده بودی…
فصلِ گُلاب گیری های قمصر و شربتِ بیدمشکِ کاشان که تمام شد ،
سوزِ برفِ پیچهای سیاه بیشه هم بی لمسِ انگشتانِ تبدارِ تو ،
و بی هیچ سیخِ دل و قلوه ای به پایان رسید….
افطارهایم را هم نگفتم که بی کاسه های آشِ دونفره به سحرختم شد…!
حالا دستِ کم ، به جای آن همه قرارِ نصفه و نیمه ،
مُشتی گیلاس بیاورم و یک سبد بوسه با عطرِ زعفران و دارچین….
موهای تا کمر رسیدۀ مرا می بافی ، یار جان؟
یک چیزی بگویم ، بینِ خودمان می ماند ؟
بعد آنهمه عاشقی با تو و نیامدن هایت،
دیگر نه این روسری های رنگ و وارنگ ، بدونِ اخمهای دوست داشتنیِ تو ، روی گیسوانم بند می شود …
و نه دیگر هیچکس، راهِ اهلی شدنِ من را بلد شده است !
#آزاده رمضانی