به نام خدا
داستان دفن عشق
گاهی درد ها گفتنی نیست و بلعیدنیست!
باید بلعید و زندگی کرد!
باید بلعید و دلی را نشکست!
باید بلعید و ذره ذره جان داد، به جای شکستن.
دست های یخ بسته ام را توی دست های بزرگ و مردانه ی، برادر مهربان تر از جانم می گذارم تا اطمینان حاصل کنم از بودنش.
با فشردن دستم به طرفم سر می چرخاند. با پلک روی هم گذاشتنش دلرگمم می کند.
بغض بالا آماده تا راه گلویم را می بلعم وسر می چرخانم، به طرف عشقی که کنار عروسش، دست در دست عروس سفید پوشش، لبخند می زند.
چشم می بندم. لبخندهای که روزی برای من بودند و ندای دوستت دارم و عاشقتم هایش، به آسمان می رفت! با خود تکرار می کنم…
– ترانه ی منی… عاشقتم، دوستت دارم. پا به پایم بمان. بهم فرست بده برایت آشیانه ای بسازم، پولی به جیب بزنم و خوشبختت کنم.
– امیدم من با تو خوشبختم! پول نمی خواهم! ثروت نمی خواهم! فقط خودت و خودت!
– ترانه زیبای دلم… باید یک جایی، برای داشتن همدیگر؛ داشته باشیم؟ توی خیابان که نمی شود خوابید.
قهقه می زنم و جوابش را می دهم.
– ما خانه چادر داریم، چه طور هست توی طبیعت چادر بزنیم، به جای خیابان؟ من باشم تو؟ فقط خود خودت؟
با دست هایش، به حصار دست های قدرتمندش دچار می شوم. به سینه اش فشرده می شوم و صدای عاشقانه اش، نوازش گر گوش هایم می شود.
– تو لایق بهترین هایی. فقط یکی دوسال منتظرم بمان. برایت به جای چادر، کاخ می سازم و تاج سرم می گذارم.
چشم باز می کنم. با حسرت چشم می دوزم به نگاهی که، بعد از دو سال دیگر برای من نیست و برای دیگریست!
در دل زمزمه می کنم…
گاهی میان غصه ها باید بغض کرد و دم نزد!
بغض می کنم که حسرت می شود!
– ترانه بدو باران… بدو عاشقی…
– دیوانه ای امید! سرما می خوری!
– با تو دیوانگی رو دوست دارم.
– امید بس کن…
– تران بیا پایین از اون ماشین کوفتیت…
می چرخد و می خندد.
– تران من ماشینی می خرم که از ماشین تو، گران قیمت تر باشد.
مشتی زیر باران هواله اش می کنم. دیوانه من و تو که نداریم، ماشین مال هر دوتای ماست!…
– ولی اون با پول باباته… منم از داماد سرخانه بودن، متنفرم.
پوزخند می زنم. و به چرخیدن عروس دامادی که، دامادش روزی داماد من بود، غبطه می خورم.
از کجا آوردی این همه ثروت را؟… جز این که بالاخره داماد سر خانه شدی؟ پس دردت داماد سر خانه بودن؛ نبود!
ثروت هنگفتی بود که من نداشتم. نامزد عاشق پیشه ی من. رفیق شفیق برادری که الان با دیدنت زجر می کشد و دم نمی زند.
گذاشتی رفتی. عشقم رو به ارزانی فروختی!
صدایش مثل ناقوس مرگ، توی سرم تکرار و تکرار می شود.
– ترانه من نمی توانم باهات ازدواج کنم… این نامزدی باید بهم بخورد.
گاهی با عشق سرمست می شوی!
مستی گناه است، گناهی که ندانسته مرتکب می شوی!
سرمست نشو… بیگانه شو تا نسوزی!
با به کمر نشستن دست برادرم، به طرف در خروجی هدایت می شوم.
– خواهری من را ببخش، باید جلوی همکارانمان توی این جشن، حضور داشتیم.
جز لبخند اجباری به برادری دلسوز، چیزی ندارم.
دفن می کنم زیر خروارها خاک، عشقی که برای من نبود!
پایان:۱۳۹۷/۷/۲۷
نویسنده: ماریا