دلم برایِ دخترکِ درونم تنگ شده
دخترکی که بایک لواشک و عروسک ، ذوق می کرد
یا دغدغه ی روزانه اش ، رنگِ لاکِ ناخون هایش بود
همان دخترکی که خنده هایش ؛ کودکانه و نگاهش ؛ دلنشین بود
دخترکی که معصومیتش را ، از راه رفتنش می شد تماشا کرد
گاهی دلم از قوی بودنم می گیرد
دلم میخواهد دوباره همان دخترک ظریفی باشم که با یک نگاه ، می شکست … اما نه از درون
صدای شکستنش را بغض می کرد ، و با اشک هایِ دانه دانه اش ، دل دنیا را می لرزاند
قوی بودن ؛
همیشه هم خوب نیست
آدم گاهی دلش میخواهد ضعیف باشد
ضعیف باشد و تکیه کند به شانه ی قوی تر از خودش
همه ی نگرانی ها و غصه ها و غم ها را با او شریک شود
مرهمی باشد برای زخم هایش…دستی باشد برای پاک کردن اشک هایش
آن وقت هایی که حس میکنیم رو دست خدا مانده ایم باید کسی باشد که به ما بفهماند وجودمان چقدر مهم و ارزشمند است
اما در این دنیایی که پر است از گرگ های در لباس بره آیا میتوان تکیه گاه امنی پیدا کرد؟
آیا میتوان دست از قوی بودن برداشت و برای لحظه ای آرامش به آغوش کسی پناه برد؟
هنوز هم میتوان کسی را پیدا کرد که از نسل فرهاد و مجنون باشد؟
قلبش در شلوارش نباشد؟
هنوز هم میتوان پیدا کرد کسی را که بوی مردانگی بدهد؟
یا هنوز هم باید ترسید از این جماعت؟
که مبادا رنگ لاک هایمان،چند تار بیرون آمده از روسریمان،لبخند و نگاهمان آن ها را به گناه بیندازد
مبادا از نگاه بی منظور من بد برداشت کند