باسرگذشتی جالب و خواندنی.. شاید توان درک کردن این دختر و عقایدش کمی سخت باشد. این رمان داستان دختری به این اسم را روایت میکند که درگیر بیماری روانی بدی است. بیماری که احساسات و باورهای طرف مقابل را به سخره میگیرد. در این میان اتفاق هایی دختر داستانمان را به مسیری هدایت میکند که میتواند برای خیلی از افراد جالب باشد..
یه روزی میاد که دیگه دلت برام نریزه
که یادت نیاد تولدِ من چندِ پاییزه
هر کدوم از ما کنارِ یکی خوشبخته
چیزی که امروز باورش واسه هر دومون سخته
یه روزی میاد سالی یه بار هم یادِ هم نیایم
از گذشتمون جز فراموشی هیچ چیزی نخوایم
از تو فکرِ ما خاطراتمون میتونه رَد شه
بدونِ اینکه حتی یه لحظه حالمون بد شه
فکر نکردن به خاطراتمونو بلد میشیم
میبینیم همو از کنارِ هم ساده رَد میشیم
انگار نه انگار به من میگفتی بی تو نابودم
انگار نه انگار یه روزِگاری عاشقت بودم
میبینیم همو اون هم یه جا که غرقِ احساسی
با هرکی باشیم نباید بگیم همو میشناسیم
برایِ اینکه حتی یه لحظه سمتِ هم نیایم
میری و میرم بی خدافظی بدونِ سلام
******
همونطور که ادامسمو میجوییدم گفتم:
خب چیکار کنم؟؟؟
فاطمه همونجور که منو نگاه میکرد گفت :
دیوونم کردی اه..
خندیدم و گفتم:
تو درباره من چی فکر کردی فاطمه؟؟
چشم غره بهش رفتم و ادامه دادم:تو میگی غرورمو زیر پا بزارم؟
فاطمه : نه آنالی فقط برو پی ویش همین!
کیفمو برداشتمو بلند شدم.. روی میز کمی خم شدم و گفتم:
به شبنم بگو برات انجام بده منو سننه! فعلا..
و از کافه خارج شدم دختره پررو..راست راست تو چشم من نگاه میکنه میگه برو تو پی وی پسرداییم ببینم داره چکار میکنه خوب به من چه؟؟! اه..
استایل اصلیمو گرفتم و در حالی که کمی جدی راه میرفتم موزیکم رو با هدفون گوش میکردم.. صدای خواننده کمی من رو از فکر فاطمه و حرف هاش بیرون اورد.به ایستگاه تاکسی رسیدم همونجا ایستاده بودم که تاکسی ایستاد ولی نوبت من نبود پس من ایستادم و به رفتن مردمای دیگه خیره شدم.. تاکسی رفت ومن همونجور که اخم کرده بودم با پام روی زمین ضرب گرفتم..
که یه پسر جوون و خوشتیپ اومد ایستاد کنارم مثل همیشه محل ندادم که پسر گفت:
ببخشید خانوم میشه با پاتون به زمین ضربه نزنین؟؟
سلام لطفا جلد دوم این رمان رو قرار بدین تو سایت