قرار شده بود همه ی بچه های پاساژ سر ساعت سه درِ پاساژ جمع شوند تا برویم منزل آقای تهامی.
از صبح همه راجع به مرگ پسرش صحبت می کردند. از اینکه چطور یک جوان بیست ساله سکته کرده و مرده.
یک عده ای می گفتند که حتماً یک کاری کرده که این اتفاق برایش افتاده وگرنه چطور ممکن است کسی
توی این سن سکته کند و یک عده ی دیگر هم می گفتند که نه دیگر آن دوره ها گذشته که فقط پیرمردها
سکته کنند و جامعه جوری شده که حتا جوان های بیست ساله هم انقدر توی زندگی شان استرس هست
که ممکن است سکته کنند و جوان مرگ شوند.
ساعت سه که شد کم کم افراد جمع شدند درِ پاساژ. یک عده ای از قبل رفته بودند و یک عده ی دیگری هم
کمی دیر آمدند که باعث اعتراض دیگران شد. اکثراً منزل آقای تهامی را بلد نبودند. یک عده ای هم که مثلاً بلد
بودند یکی دو باری بیشتر نرفته بودند و بعد که قرار شد راهنما باشند تو زرد از آب درآمدند.
البته در نهایت پس
از چند دور دورِ هم چرخ خوردن منزل آقای تهامی پیدا شد. خانه ی یک طبقه ای بود با آجر نمای قرمز. از دمِ
در همه سیاه پوشیده بودند و پارچه های سیاه را هم چسبانده بودند سر در خانه ی در و همسایه.
این و آن به هم تعارف کردند و یک به یک وارد شدند. زن ها همان دم در جدا شدند و رفتند سمت دیگری.
خانه ی نوسازی بود. تک و توک درخت های حیاطِ موزاییک شده را تازه کاشته بودند. کفش ها را دم در درآوردیم
و رفتیم تو. چهره ی آقای تهامی به هم ریخته تر از همیشه بود. از نوک سر تا نوک پا سیاه پوشیده بود. تنها
تنوع در چفیه ی سفیدِ گلداری بود که آن را مثل بسیجی ها انداخته بود پشت گردن.
دو طرف چفیه از پشت
گردن ادامه می یافت تا روی شانه ها. دیدن چهره ی ریش نزده اش برای دیگران که عادت کرده بودند همیشه
او را سه تیغه ببینند کمی غریب بود. جمع یک به یک توی صف ایستادند و با او روبوسی کردند و تسلیت گفتند.
یک عده ای را کامل توی بغل می گرفت اما با یک عده ی دیگر فقط روبوسی می کرد. تَه مایه های اشک خشک
شده توی چشم هایش دیده می شد….