طعم خون روایت گر بدبینی جاهلانه ای است که رنگ سرخ نیستی را بر پیکره ی زندگی چند انسان بی گناه می پاشد و روح
هر کدام شان را در گوشه ای از تاریکی زنجیر می کند و در این میان مسیر زندگی دختری معصوم دست خوش وهم غیرمنصفانه ی
مردی می شود که در پی گرفتن خون بها ارزشمندترین دارایی قاصدک را به غرامت می برد.
گاهی آن قدر میان سیاهی ها پیش می روی و لایه هایش را می شکافی که جز خون عایدی دیگری نصیبت نمی شود.
سیاهی آن روی دیگر پاکی ست که کند و نامحسوس نجابت تعدادی از انسان ها را لگدمال می کند و جز افسوسی ناتمام چیزی نمی ماند.
مقابل ساختمان عظیم و جثه ایستادم و مردد نگاهم را بالا کشاندم. یکی از پاهایم رو به جلو حرکت می کرد و ترس قدمم را
بازمی گرداند. بعد از مدت ها خودخوری و کلنجار رفتن با تردیدهایم عاقبت وضعیت آشفته ی امید_ که روز به روز بدتر می شد.
_ محرک تصمیم نامطمئنم شد و امروز من را به این محل کشاند.
صدای بوق ممتد اتومبیلی_ که قصد پارک کردن داشت._ من را به خود آورد و وادارم کرد تا مسیرم را ادامه دهم. راه رفتنی را باید رفت.
من که تا این محل آمده بودم؛ چند طبقه که چیزی نبود!
کاغذی که میان دستم لوله کرده بودم را_ بی توجه به در هم رفتنش._ فشردم و نفسی عمیق کشیدم.