نشستهام روی صندلی که روبه روی میز آرایشت قرار دارد..
مثل همیشه غرق میشوم در وجودت..
این دفعه فرق دارد..
ترس دارد..
درد دارد..
درد دارد..
خیره ماندهام به آرایشی خیلی ساده که آمیخته شده با اشکهایت،
حس خوبی به من نمیدهد،
میترسم،
شوکه شده ام از جمع کردن وسایلت،
استرس تمام وجودم را فراگرفته است..
دستت که به چمدان میخورد و آماده میشوی برای رفتن،
نفسم بند میآید..
اشک از چشمانت آرام آرام به سمت گونههایت سرازیر میشود،
با دستانت پاک میکنی اشکهایت را تا مبادا من..
لعنت به بغض،
لعنت به جدایی،
لعنت به رفتن،
لعنت به رفتن،
لعنت به رفتن…
چشمهایم را به زور از صورت چون ماهت جدا میکنم و میدوزم به زمینی که شاهد عاشقانه هایمان بوده..
همانطور که در حال بازی با گوشه پیراهنم هستم، میگویم:
بمان..
نرو..
تو خودِ من هستی، با رفتنت گویی که جانم میرود..
دق میکنم این تنها کاری هست که از دستم برمیآید..
بمان..
آباد کن..
زنده کن، این تنِ و مُردهام را..
و اما، تو،
میروی..
نمیمانی..
میروی و در را هم پشت سرت محکم بهم میکوبی..
#پژمان_نصیریان