باز هم امشب…
مثل هر شب…
یاد چشمهای افسونگرت…
قرار را از دل کوچکم ربوده.
باز هم امشب…
تا طلوع خورشید…
شب زندهداری ها و عاشقانههایم پایانی ندارد.
آری عشقم، شب زنده دار عشق سوختهای هستم که
هنوز هم خاکسترش دلم را به آتش میکشاند.
دوباره امشب یاد تو و چشمهای زیبایت خواب را بر من حرام خوانده و خاکستر عشقت
بی رحمانه شعله میکشد سلول به سلول تنم را.
دوباره امشب به زنجیر کشیدهام عشق بیرحمات را میان نفسهایم.
آری به اسارت گرفتهام بزرگترین جرمِ دلم را میان تنی خسته از بازی شومِ سرنوشتِ اجباری.
آری به اسارت گرفتهام بزرگترین گناهم را میان تن از پا افتادهام
گناهی به زیبایی عشق را
م.طالع(سرنوشت)