سخن میگوید و نمیگوید.
میگوید تا نگوید، تا پنهان کند چیزی را در انبوه گفته هایش.
و سخن نمیگوید تا گفته باشد نکته ناگفتهاش را که اگر بر زبان بیاورد یقین دارد محال به نظر خواهد رسید.
پس فقط بغ میکند و خاموش میماند.
اما در نهان میگوید دوستم بدار!
دوستش میداری، میگوید نه، دوستم بدار! دوستش میداری. میگوید نه، خیلی دوستم بدار! خیلی دوستش میداری.
اما این کافی نیست.
میگوید خیلی، خیلی، خیلی دوستم بدار!
خیلی، خیلی، خیلی دوستش میداری.
اما نه!
ناگفته میگوید جانت را می خواهم؛ برایم بمیر!
سر میگذاری و برایش میمیری.
جخ شیون میکند و به فغان در میآید، کنار افتادهی تو زانو میزند که نمی خواستم بمیری، نمیخواستم.
برخیز، برخیز و برایم بمیر!
دم که بر میآوری و ضربان نبضت را زیر انگشتانش احساس میکند، بارقه امید در چشمانش میدرخشد که باز هم…
بار دیگر تو هستی، تو زندهای تا برایش بمیری.
ک
#محمود_دولت_آبادی