پائیزِ طلائی
حوصلهی هیچکس رو نداشتم.
از این بالا با فراغِ بال پوچیِ شهر رو میدیدم؛ سطحِ پایینِ آدما و آرزوهای مسخرهشون رو ، و از اینکه دنیای
کوچیکشون زیرِ پای من بود ؛ خرسند بودم.
چند روزِ آخرِ پائیز ؛ باغ پُر شده بود از برگهای داغونِ زرد و سرخ و نارنجی.
من یه برگِ خوشرنگ ، روی بالاترین شاخهی بلندترین درختِ باغ بودم ؛ پایینِ درخت یه نیمکتِ قهوهایِ سوخته بود ؛
کنارشم یه تابِ بزرگِ پوسیده که با کوچکترین نسیمی شروع به بازی میکرد. چند صدمتر اونطرفتر هم یه استخر بود
که توش فقط آبِ بارون جمع میشد و رنگوبویِ تعفن گرفته بود.
باغ برای فریبرز بود ؛ پائیز به پائیز ؛ پنجرهی اطاقش رو باز میکرد و مینشست به تمرینِ پیانو .
باد که میومد ؛ برگهای زرد و نارنجی شروع میکردند به بدو بدو بازی کردن.
تقریبا همهی روزها با همین سطحِ کودکانه میگذشت….
منتظر بودم که تندبادِ آخرِ پائیز هم بیاد و چندتا برگی که پایینتر از من روی شاخ
هها بودند هم رها بشن و دیگه کمالِ لذت رو از تنهایی خودم ببرم.
۲۸آذر بود که بوی تند باد رو حس کردم؛ با تمام وجود، شاخهای که روش بودم رو گرفتم تا از دستِ وحشیترین تندبادِ فصل ؛ جونِ سالم به در ببرم.
نزدیکای غروب صدای دلنشینِ پیانو به راه بود؛ حدسم درست بود ، تندباد اومد و همهی برگها رو جدا کرد و بعد از به رقص درآوردنشون ، نشوندشون اطرافِ نیمکت.
من حالا توی این پائیزِ کوچیک، تنها برگِ درخت بودم ؛ خاصترین برگِ پائیز.
ایستادم نوکِ پام تا فریادِ خوشبختی سر بدم که یهو بالِ یه گنجیشکِ احمق خورد بهم و رها شدم.
توی همون حالِ تعلیق و پرواز بود که باخت رو پذیرفتم ، با خودم گفتم چرا که نه ؛ از این به بعد واردِ اجتماع میشم ؛
یادِ لذتِ بدو بدو کردنهای زردا و نارنجیا افتادم و حالم کمی بهتر شد.
نزدیکِ نیمکت رسیده بودم که یه نسیمِ کوچولو ؛ مثل یه خروسِ بیمحل ، سَر رسید ؛ جونِ مقاومت نداشتم ؛
منو کلی از نیمکت دور کرد و بالأخره افتادم روی زمین ؛ اما اطرافم سبزی چمنها رو نمیدیدم ، همهجا فیروزهای بود.
پُشتم که خیس شد ، تازه به خودم اومدم و بوی تعفن رو استشمام کردم. شروع کردم زیرِلب به نفرین کردنِ نسیم که
یه صدایی اومد ؛ صدا از طرفِ یه برگِ سیاه و کبودِ کنارِ کُنجِ استخر بود. گفت: پسر جون ؛ اون چیزی که تورو از عرش به فرش آوورد ؛ نسیم نبود …
سینا_زیبائی