کامم امروز تلخ و زهرآگین است، همانند تلخی و شومی سرنوشتم.
عجیب دلتنگم، دلتنگ اینجا بودنت که هیجان مرا با آهنگ کلامت خاموش کنی.
دلتنگ مدهوش شدنم از عطر تنت
دلتنگ فرو رفتن در حصار تنگ آغوشت
دلتنگ هرم نفسهایت که به رخسار حس کنم
تو با رفتنت از بند عشق آزادم کردی، اما هنوز هم دلتنگ با تو بودن هستم.
میهمانان را بدرقه میکنم و درب را روی هم میگذارم. تکیه بر در میدهم و به آسمانی که پر از ستارههای چشمکزن و دنبالهدار است، خیره میشوم. انگار آسمان هم با وجود ماه و ستارهها همانند دل من غمگین و دلتنگ است.
آهی میکشم و تکیه از درب برمیدارم، چارقدم از سر به شانهام میافتد که با دست مرتبش میکنم.
از حیاطی که باغچهی کوچک، دل نواز و سرسبزی دارد، میگذرم و به سمت خانه روانه میشوم.
دست گیرهی درب را در دستم میفشارم که سردیاش برای لحظهای لرز بر تنم وارد میکند. با باز کردن درب تمام خاطرات گذشته به سمتم هجوم میآورد و اصوات بلند خاطرات درون گوشهایم نواخته میشود که هر دو دستم را بر سرم میگذارم، چشمهایم را میبندم و از ته دل جیغ میکشم و میگویم: بسه… بسه…
در آن هنگام دختر بیست و یک سالهای میبینم که با آن لباسهای میهمانیاش، سراسیمه از خانه خارج میشود و مرا در آغوش میگیرد. کنار گوشم زمزمه میکند و میگوید :
– هیشش، مامان خواهش میکنم با خودت این کار رو نکن. این رو به خودت بقبولون که دیگه بابا نیست، اون رفته و ما رو تنها گذاشته. میدونم که برات سخته، ولی باید به زندگیت ادامه بدی.
دخترم که حرف میزند، صدایش میلرزد. با خیس شدن شانهام دانستم که دخترکم هم پا به پای مادرش میگرید.
دخترم را از خود جدا میکنم و صورت همچون ماهش را با دستانم قاب میگیرم و بوسه باران میکنم..