دلم هوای کرسی خانه ی مادر بزرگ را کرده
یاد بوی بهار نارنج و چای بابونه های معروفش که میوفتم دلم قنج می رود!
اوج دلبری یعنی آن خانه ی نقلیِ قدیمی با حوض کوچک وسط حیاط!
یعنی هندوانه ی بخت برگشته ای که مرتضی قبل از رسیدن به آب خنک
حوض با آقا جان به جانش افتاده بودند!
لبخند محو روی لبم با یاد آوری ذوق کودکانه ام برای پارچه های چیتی
که مادربزرگ نقشه ی لباس دوختن برایم داشت، پررنگ تر می شود.
وعشق یعنی لبخند آقاجان و مادربزرگ بادیدن با ولع غذا خوردن نوه های
عزیز کرده شان! مگر میشد دست رد به سینه ی آبگوشت لوآب انداخته ی زهرا خانم زد!
خصوصا که مرتضی و شیرین ریحان های تازه از باغچه ی آقاجان چیده باشند.
مرور خاطرات آن خانه ی کلنگیه حالا، عجیب حال خوب را به جانم می اندازد.
و من چقدر با لذت می خندیدم