داستان کوتاه قطار سرنوشت

داستان کوتاه قطار سرنوشت به قلم ماریا

بنام پناه دهنده ی دلها

 

هیچ وقت فکر نمی کردم با حرکت کردن قطار، سرنوشت و زندگی من هم عوض بشه.

تقدیر من، رقم بخوره با تقدیر یکی مثل خودم.

از نماز خانه ایستگاه نیشابور، بیرون اومدم. داشتم کتونی هام رو پام می کردم که با زمین خوردن

دختر بچه ای، حدودا پنج ساله، هراسان ایستادم.  قلبم داشت از جاش کنده می شد.

دختر بچه با جیغ بلند… سرش رو بالا گرفت.

از لب زیرینش خون جاری شد. نمی دونم چه طوری خودم رو بهش رسوندم و بغلش کردم.

به خودم فشردمش و همان طور که دلداریش می دادم به طرف سرویس بهداشتی ایستگاه بردمش.

خاله دورت بگرده… چرا داشتی می دویدی آخه؟…

با نگاه مظلومش و چشمای اشکیش جواب داد: بابام نیست!… من گم سدم.

تعجب کردم و جواب دادم! نترس، خودم برات پیداش می کنم.

بعد شستن صورتش و آرام کردنش، بیرون اومدیم.

ولی با دیدن جای خالی قطار دلم ریخت، لرز همراه با اظطراب به جانم افتاد.

دخترک که حالا می دونستم اسمش لیناست، با لبی خندان، دستم رو راها کرد وبه طرف مردی دوید.

با پریدنش تو بغل اون مرد، فهمیدم پدرشه و دیگه جلو نرفتم.

این بار من بودم که با چشمای گریون، به جای خالی قطار نگاه می کردم.

همان طور با هق هق شماره ی مهسا رو گرفتم.

-مهسا کجایین؟

-نازی ما فکر کردیم سوار قطار شدی…

-نه… نتونستم سوار شم، جا موندم.

داشتم با گریه حرف می زدم که با صدای آقایی از پشت سرم به طرفش برگشتم.

پدر لینا، همان طور که دست لینا تو دستش بودگفت: ما هم می ریم مشهد. شما به خاطر دختر من از قطار جا موندین… پس منم می رسوندمتون مشهد.

پشت تلفن به مهسا توضیح دادم.  سوار ماشین پدر لینا شدم.

اول با دلهره، ولی بعد با هم صحبتی، با آرامش به مشهد رسیدیم.

لینا مادرش طلاق گرفته بود و الان هم می رفتن مشهد پیش مادر بزرگش.

لینا من رو یاد دختر هفت ساله ی خودم می انداخت که پدر نامردش بعد طلاق، ازم گرفت و برد اون سر دنیا.

آقای امیر حسام، پدر لینا… وقتی با مهسا، دوست و همکار من، آشنا در اومد… تقدیر و سرنوشت منم رقم خورد.

هیچ وقت فکر نمی کردم کسی تقدیر و سرنوشتی مشابه من داشته باشه.

داستان کوتاه

من به خاطر این که هیچ وقت شوهرم من رو نمی خواست، و به قول خودش به اصرار خانواده اش باهم ازدواج کرده بود، طلاقم داد.

امیر حسام هم به خاطر این که خانواده ی همسرش، به زور اون رو پای عقد امیر حسام نشونده بودند، طلاقش داده بود… تا بره دنبال دل خودش.

سرنوشت من، با رفتن قطار… با سرنوشت امیر حسام که مشابه سرنوشت خودم بود، رقم خورد و به عقد هم در اومدیم.

 

سرنوشت گاه تلخ است و دشوار

گاه آسان است و دلنشین

نویسنده ماریا

 

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 0 امتیاز کل : 0
مشخصات کتاب
  • نویسنده
    ماریا
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
دیگر آثار
درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.