#دیدار_در_عبدالعظیم
#میثم_رضایی_هنگامه_دشتیانی
پشت رُل ساعت حدودا پنج، شاید پنج و نیم
داشتم یک عصر برمیگشتم از عبدالعظیم
از همان بن بستِ باران خورده پیچیدم به چپ
از کنارت رد شدم، آرام گفتی: مستقیم
زل زدی در آینه اما مرا نشناختی
این منم که روزگارم کرده با پیری گریم
رادیو را باز کردم تا سکوتم نشکند
رادیو روشن شد و شد بیشتر وضعم وخیم
بختِ بد برنامه موضوعش تغزل بود و عشق
گفت مجری، بعدِ بسم الله الرحمن الرحیم
یک غزل میخوانم از یک شاعر خوب و جوان
خواند تا این بیت که من گفته بودم آن قدیم
( سعیِ من در سر به زیری بیگمان بی فایده است
تا تو بوی زلف ها را میفرستی با نسیم)
شیشه را پایین کشیدی، رِند بودی از نخست
زیر لب گفتی خوشم میآید از شعر فخیم
موج را تغییر دادم، این میان گفتی به طنز
با تشکر از شما راننده ی خوب و فهیم
گفتم آخر شعر تلخی بود، با یک پوزخند
گفتی اصلا شعر میفهمید؟! گفتم بگذریم
“کاظم بهمنی”
***
در کناری منتظر بودم حدودا پنج، پنج و نیم
تا که پیچیدی به چپ آرام گفتم مستقیم
زل زدی در آینه دیدم به جا آوردمت
یادم آمد روزگاری را که رفتی با نسیم
رادیو را باز کردی تا سکوتت نشکند
رادیو، اشعار نابی خواند از تو در قدیم
شیشه را پایین کشیدم تا که بغضم نشکند
زیر لب گفتم خوشم میآید از شعر فخیم
موج را تغییر دادی این میان گفتم به طنز
با تشکر از شما، رانندهی خوب و فهیم
گفتی آخر شعر تلخی بود با یک پوزخند
گفتم اصلا شعر میفهمید؟ گفتی بگذریم
گفتمت یک جا اگر مقدور شد لطفا بایست
داشت کم کم حال و احوال منم میشد وخیم
بعد از آن روزی که دیدم من تو را در شهری ری
ماندهام من منتظر هر عصر در عبدالعظیم
“وحید احمدی”