دختر که باشی همدم مادرت، آبروی پدرت، غرور برادرت و مرهم دردهای خواهرت میشوی.”
دختر که باشی وجود محضت را ریلی برای قطار هم و غم مادرت میکنی”
دختر که باشی از جسم و روحت وصلهای برای عزت پدرت میزنی.”
دختر که باشی خار چشم بدخواهان برادرت میشوی.”
دختر که باشی برای خواهرت پارچهی سبز خوشبختی گره میزنی و
با دستان خودت حریر سفید بختیاش را میبری و میدوزی.”
دختر که باشی یا عاشق نمیشوی یا اگر شدی و حرف از ماندن و بودن شد، جان به عشق میسپاری.”
دختر که باشی عشقت سینهی آسمان را هم میشکافد و ابرها به عظمت عشقت سجده میکنند.”
عاشق که میشوی، یک دنیاهم علم شوند جلودار عشق بی حد و حصرت نیستند.”
مردهایدهآلت را که یافتی، دیدگان عقلت کور میشود و بی هوا روی پرتگاه عشق میایستی.
★اما در این میان کافیست بفهمد معشوقهاش راهش را کج کردهاست؛
گوشهای مینشیند، غمهایش را با تارتار موهایش گره میزند و آرزوهایش را به دست فراموشی میدهد .”★
دختر که باشی، احساست که خدشه دار شد، فریادت میان سکوت گوش
خراشت گم میشود، خوب که با چرخخیاطی خیالت بریدی و دوختی، بر میخیزی با آرامش چایت را مینوشی و به یک احاس خوب تکیه میدهی”
آن وقت است که پارچهی سیاه دوخته شده را بر تن عشق میکنی و
سالیان دراز مرد ایدهآلت را به خاک میسپاری.”
در آخر میان آن همه هیاهو، تو میمانی و پارچهی پارهپارهی دلت.”
آن هنگام است که با آه میگویم: “دختر بودن تاوان سنگینی دارد”
#مائده_ش