جیران من
مریم سعدی
هوا سرد بود و سوز تلخی می آمد . هجوم دلتنگی بد امانش را بریده بود . قدم می زد . آرام وبی مهابا در خاطراتش گم
شده بود . خیابان شلوغ ولیعصر بد دلش را بی تاب کرده بود .
چه تلخی عجیبی در کنارش حس می کرد . آری جای او !…
تلخ خندی می زند و بر پاکت در دستش خیره می شود و بعد هم قهقه ای سر می دهد .
عجب چرخ گردانی داشت روزگار . روزی قرار بود نام او در کنار نام نو دومادش باشد . اما صد حیف !
ماسکش را بر چونه اش جا به جا می کند و نفس عمیقی می کشد و باز هم خس خس بد مصب نفس هایش عجیب
در گوش هایش می پیچد … همه چیز را پشت سر گذاشت و راهی ان شومگاه شد … مجلس عروسی !
می خواست تلخ ترین رقصش را کند و هلهله ای از فریاد هایش سر دهد … به یکباره مقابل ویترین مغازه ای ایستاد
و به خودش خیره شد . دخترک سادهء دوسال پیش کجا و آن دختر مقابلش کجا ؟! گویی می خواست با سرخی لبان
و آرایش غلیظش خود را قوی نشان بدهد و گرد باد درونش را آرام کند اما نمی شد ! عشق هرچند تلخ او را بی قرار
کرده بود قدم های آخر را سخت می پیمود … غم داشت … گویی وزنه ای چند صد کیلویی را به پایش بسته بودند …
ماشین ها … عابران رهگذر …کودکان گل فروش سر چهار راه … مرد … زن … کودک …. هیچ کدام را نمی دید و هیچ صدایی نمی شنید .
گویی همانند عروس مرگ دست در دست معشوق خیالیش قدم می زد و غرق در تلخ ترین پارادوکسی که غم و شادی
را به رقص درآورده بود خیابان را به شب گردی در تاریکی خیال دعوت می کرد …
کنار خیابان ایستاد و دستش را در هوا تکان داد . تاکسی زرد رنگی مقابلش ایستاد … بی درنگ سوار شد …. مدتی گذشت .
_ خانم ؟! خانم ؟!
سرش را برگرداند و به آیینهء مقابل راننده نگاه کرد .
راننده شاکی گفت : خواهر من سه ساعته دارم صدات می زنم .
_ بفرمایید ؟!
_ اینجا خیلی شلوغه انگار عروس آووردن …
راننده باقی حرفش را خورد و خیره خیره به او ذول زد . رد نگاهش را دنبال کرد و به عروس دومادی رسید که در
شادی و هیاهوی مردم دست در دست هم از ماشین پیاده می شدند .
سیاهی شب که با چراغ های رنگین کوچه روشن شده بود … هلهلهء زنان فامیل و اسپندی که بر قلب زخم خورده اش
دود می شد صدای شکستن شیشهء احساسش بود . دگر دخترک قوی و محکمی وجود نداشت … بچه شده بود و به
آرامی اشک می ریخت . قلبش شدید تیر می کشید .
مگر می شد یادش برود اسم های بچه ای را که انتخاب کرده بودند ؟ مگر می شد شیرین ترین زمانهای عمرش یادش
برود ؟ و حال بی معرفت آن معشوقی که دست عروس دیگری در دستش بود .
_ مامان ؟! مامان ؟!
با شنیدن صدای کودکانه و شیرینش سرش را برگرداند و ماهرانه راه دل را بست و اشک هایش را به آرامی پاک کرد …
درست مانند آن سالها ! لبخندی زد و از خاطرات بیرون آمد .
_ جان مامان ؟!
چهرهء نمکی بچه گانه اش را در هم کرد و پرسید : چرا گریه کردی ؟
خندید : کی ؟ من ؟
خودش را در آغوش مادر جای کرد و با لهجهء کودکانه گفت : بگو جون امیرحافظ .
امیرحافظ ! گویی چند صدبار در قلب و ذهنش تکرار میشد و باز هم باتلاق خاطرات او را به درون خود کشید .
_ راستی مامان منم یه دوست دارم تو مهد …
چهره اش را مشتاق نشان داد : خب ؟!
_ اسمش مثل توعه … باباش همیشه صداش میکنه جیران من .
جیران ! جیران ! جیران ! باز هم خاطرات و باز لعنت بر خاطرات .
چقدر جیران او بودن برایش خوش بود چقدر با همین کلمه اوج می گرفت…
_ اسمش مثل تو حوراست اما بابا ش میگه جیران من … از عشق زیاده .
گویی دست مرگ روی گلویش جا خوش کرد آمد گریه کند که تیر خلاص را کودکش زد .
_ باباشم هم اسم منه .
پـــا یـــان
عالیییییییی بودددد
عالی بود خواهری
وای عالیییییییییییی بود