احساساتت را قاب بگیر و روی دور ترین پستو قلبت پنهان کن.
مبادا رهگذری آشفته حال، از پی غبار و مه پنجه ای به دریچه قلبت بزند.
قلب شیشه ای تو بشکند، احساست تو خرد شود، و تا به خودت بیای رد
پنجه خونین رنگ، روی قلب زخمیت خود نمایی کند، دیگر کار از کار گذشته
است؛ احساست به تاراج رفته است.
و اکنون این تویی که تهی از هر احساسی سردرگم به دنبال غارت گر بی رحم
احساساتت، کوچه های خاطراتت را پرسه می زنی!
چه چیزی را اینگونه دیوانه وار جست و جو می کنی؟
ریتم آهنگی که حضورش را پر رنگ تر کند؟
صدای خنده ای که یادآور روز های خوشیت باشد؟
رنگ نگاهی آشنا که رعشه به قلبت بندازد؟
یه لحظه غافل شدن می ارزید به این همه درد کشیدن؟
#مژگان_خاکپور