در کنار ساحل دریا نشستم،
زانوی غم؟
زانوی درد؟
زانوی انتظار؟
زانوی…
به راستی زانوی چه؟ کدامش را به کار برم؟
زانوی ندانستههایم را به آغوش کشاندم و نگاهم را میانِ امواجِ دریا پرت کردم تا شاید کمی آرامش میهمانِ وجودِ بیقرارم شود.
نشد!
قرار و آرام نیامد اما آشوب بی امان چرا.
میانِ آدمهایی که در حوالیِ ساحل قدم میزدند در پیِ عطرِ تو میگردم.
بیفایده است!
نه تنها عطر تو، بلکه هیچ عطری مشابهِ وجودت مشامم را نمینوازد.
چشمهایم را بر روی هم گذاشتم و فکر و ذکرم را در امواجِ پرمنتِ دریا غرق کردم.
دستی به دور شانههایم قرار گرفت،
صدای تپش قلبم متوقف شد،
وجودم در یک لحظه تهی گشت؛
بوی زندگی را حس کردم، بوی آرامش و خوشی را.
میترسم چشمانم را باز کنم، میترسم تمام چیزهایی که حس میکنم یک خواب و یک رویای شیرین و تمام شدنی باشد.
با چشمان بسته در حالی که روی زمین نشستهام به سویی سوق میابم،
فشار دستانِ دورم بیشر شد!
موهای افشان شدهام با دستی گرم و نوازنده از روی صورتم کنار زده شد!
نه…
نمیتواند خواب باشد، حسش میکنم؛
آری این یک حقیقت است!
چشمهایم را گشودم،
رو به رویم جز امواج خروشانِ دریا چیزی ندیدم.
ناامیدانه سرم را به یک طرف چرخاندم و یک تصادف!
نگاهم با نگاهِ خندانِ چشمهایت به شدت برخورد کرد،
نمیدانم بخندم یا اشک بریزم؛
شوک بزرگی شد آمدنت.
متعجب ماندنم را میبینی، میخندی؛ جسم بیجانم را به آغوش میکشی و از غرق شدن در دریا نجاتم میدهی و در گرمای وجودت غرقم میکنی!
دستانم را محکوم به ماندن به دورت میکنم و به گونهای که انگار آخرین بار است در آغوش میگیرمت.
نفس عمیقی میکشم و رایحهی دلنوازت را حاکمِ وجودم میکنم.
لبهایت را کنار گوشم میآوری و باآن صدای دلبرانهات زمزمهوار میگویی:
-آمدهام تا بمانم، تا ابد در کنار و در دلِ تو مهمانم؛ بی تو بیقرار و نالانم تا به قیامت با تو میمانم.
#نیلوفر_جانعلیزاده