آخرین نامه
اوایل که خبرهایت می رسید، دلم می خواست سرم را بکوبم به دیوار.
دلم می خواست یکی را پیدا کنم و آنقدر گلویش را فشار دهم تا خفه
شود. واقعن شانس آوردی که آن روزها دَمِ دستم نبودی. حتمن خودت
هم یک جورهایی می فهمیدی که به ملاقاتم نمی آمدی. البته هنوز
بسته هایت می رسید؛ پولت همینطور. وقتی با خودم فکر می کردم
که این پول از کجا می آید، دلم می خواست بگیرمت و تمام آن اسکناس ها
را فرو کنم توی گلویت. پس فطرت، چطور توانستی با من این کار را بکنی.
منی که آن قدر عاشقت بودم. بعد که دیدم دستم به جایی بند نیست،
به فکر اُفتادم که خودم را بکشم. نمی شد. نمی گذاشتند. آن جایی که من
بودم، آدم اختیار جان خودش را هم ندارد. فقط می توانی بنشینی و فکر کنی
و فکر کنی و از پشت آن میله های سیاه که سقف ما را از سقف آسمان جدا
می کرد، چشم بدوزی به کبوترهایی که آزاد پر می کشیدند و می رفتند هر
جا که بخواهند. هم بندی ها به هِم می گفتند، بی خیال. برای تو چه فرق
دارد که زنت چه می کند. به فکر خودت باش. شاید هم راست می گفتند.
برای مردی که متهم به قتل بود و هر آن احتمال داشت تأیید حکم اعدامش
از دیوان عالی برسد، چه فرق می کرد که زنش شب در آغوش چه کسی بخوابد.
بعضی ها هم می گفتند، آدمی همین است. زنی که مرد بالای سرش نباشد،
به هر سو کشیده می شود. دیگر روی نشستن در میانشان را نداشتم. حرف
مردم از میان هر دیواری عبور می کند؛ حتا دیوارهای ضخیم زندان. بعد به فکر
افتادم که بفهمم او کیست. آن مردی که اینچنین دلت را ربوده بود، که
می توانست باشد؟ با خودم فکر می کردم که حتمن جوانی زیباست. مثل
آن شاهزاده هایی که شب ها در قصه هایت برایم می گفتی. آن وقت هایی که سرم…
برای مطالعه داستان فایل پی دی اف رو دانلود کنید
www.romankade.com/tag/علی-پاینده/