چشمهایت را به چه تشبیه کنم؟
درست مثل یک شعر نا تمام میمانند…
مثل یک غزل یا قصیده…
آمدنت چه؟
مثل یک خواب بلند،شیرین و عمیق…
به چه تشبیه کنم حسمان را؟
عشقمان را که مهمان ناخوانده و اجباری قلب هایمان شد؟…
دل کندنمان چه؟
به چه تشبیه کنم این دوری با عشق را؟
تاوان چه را میدهیم؟
به چه جرمی کنار همیم و نیستیم؟
تو بگو؟
به خاطر سرمای باد و سوز سرد هوای بهمن ماه قدم هام رو تندتر کردم.
با این که پالتو تنم بود و مدت زمان زیادی بیرون نبودم اما بیش از حد سردم بود.
به در خونه که رسیدم پوفی کشیدم و تند کلید خونه رو بیرون آوردم.درو باز کردم و وارد حیاط شدم.
نفس عمیق اما پر حرصی کشیدم.درو باز کردم و وارد شدم.
زن دایی مثل همیشه با اخم جلوم ظاهر شد و گفت:
-کجا بودی تا الان؟
دندون قروچه ای کردم و جواب دادم:
-سر قبر ننه بابام بودم، به تو چه؟
از چشماش حرص و خشم زبونه میکشید.
-همینه دیگه، بالا سرت نبودن که درست تربیتت کنن، بدبختیش فقط افتاده گردن ما.
پوزخندی به حرفای تکراریش زدم و گفتم:
-زن دایی هزار بار گفتم یه بار دیگه هم یادآوری میکنم.
شمرده شمرده ادامه دادم:
-به تو ربطی نداره، اینکه من چه جوری تربیت شدم فقط به خودم ربط داره، شما هم اگه
دلتون نمیخواست از اولم مجبور نبودین نگهم دارین که خدای نکرده باعث بدبختیتون نشم.
منتظر عکس العملش یا جواب دادنش نموندم و به سرعت خودمو به اتاقم رسوندم،خیلی
راحت میتونستم عکس العملش رو در برار حرفام تصور کنم.
درو که بستم نفس عمیقی کشیدم و لباس هامو با لباس خونگی عوض کردم.
روی تخت دراز کشیدم و قفل موبایلم رو باز کردم.
عکسی که با فری گرفته بودم رو داخل اینستاگرامم گذاشتم.
هنوز صدای غر غر زن دایی از بیرون میومد.
مچ گرفتن من عادت همیشگیش بود، منم تا اونجایی که میتونستم آتو دستش نمیدادم.
Www.romankade.com/tag/معصومه-محبی/