رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه شکننده‌ ی سنگ

داستان کوتاه شکننده‌ ی سنگ

#شکننده‌ی_سنگ

تبری خواهم ساخت ، از جنس دانش! و آن را محکم به سنگ‌های رو به رویم خواهم کوبید!

:::: بینیم را بالا می‌کشم و اشک‌های جاری بر روی گونه‌هایم را با سر آستین لباسم پاک می‌کنم.
چگونه به خانه بروم؟!
وقتی دخترکم با شور و اشتیاق به طرفم می‌آید و می‌گوید:«بابا برام چی خریدی؟!» ، من چه به او بگویم؟!
هر روز می‌گویم:«میخرم عزیزم؛ پولدار شدم برات همه چی می‌خرم!»
بخدا دیگر نمی‌توانم امشب چنین حرفی را بزنم!
چگونه به صورت همسرم بنگرم؟! … با شرم؟! …
همسرم… زمانی که با من ازدواج کرد ، خیلی زیبا و سرحال بود؛ او خیلی روحیه‌ی خوبی

داشت؛ اما افسوس که تنگ دستیِ من روحیه او را هم خورد کرده است؛ او این روزها اصلا

سرحال نیست… چرا که خورد و خوراک مناسبی ندارد؛ زیرا من نمی‌توانم خوراک مقوی برای

همسر و فرزندم محیا کنم؛ نان و سیب زمینی آبپز شده را خودش بخورد یا به دخترکش بدهد؟! یا من؟! …
دوباره با سر آستینم اشک‌هایی را که پس از چندین سال باریدند را پاک می‌کنم.
ای اشک‌های مزاحم جلوی دید مرا نگیرید!
اگر در این خیابان سرد ، روبرویم را نبینم و یک ماشین به من بزند؟!
نه… دخترکم یتیم می‌شود!
همسرم بیوه می‌شود! …نه…نه…

داستان کوتاه شکننده‌ ی سنگ

امشب وقتی که نانوایی محله به دلیله نداشتن پول به من نان نداد و من فهمیدم که امشب

باید دست خالی به خانه برگردم و خانواده‌ی سه نفره‌مان گرسنه بخوابیم ؛ واقعا دلم شکست

و دریای دلم طوفانی شد… وگرنه من مردی نبودم که اشک‌هایم در خیابان جاری شود ؛ مرد

گریه نمی‌کند اما نه آن مردی که می‌داند هیچ ندارد و دخترکش با شکم خالی باید شب

را صبح کند؛ تحمل این روزها برایم بدجور سخت شده است.
در این گیر و دار زندگی و احساسات مردانه‌ و پدرانه‌ام، تنها یک جمله است که هر روز در

ذهنم به من دهان کجی می‌کند:”خود کرده را تدبیر نیست”
و جمله‌ی دیگر مانند سربازی در ذهنم رژه می‌رود:”خودم کردم که لعنت بر خودم باد!”
و سیلی از ای کاش‌ها بر روی ذهنم دوچرخه سواری می‌کنند: ای کاش ادامه تحصیل

می‌دادم؛ شاید در آن صورت حال و روزم بهتر از این بود!
ای کاش کمی به فکر آینده‌ام بودم!
حال من در همان آینده‌ی دیروزم هستم، ای کاش دیروز به فکر الآنم بودم…
ای کاش…
کمی جلوتر می‌روم… قدم تند می‌کنم … و باز جلوتر… این خیابان انگار پایانی ندارد!
این خیابان بوی کتاب می‌دهد، بوی همان کتابی که چند سال پیش از آن فرار کردم؛ با

دیدن کتاب خانه وجدانم چشمانش را آرام باز می‌کند … و کاملا باز… تا آنجا که

هشیارتر و هشیار تر می‌شود!

داستان کوتاه شکننده‌ ی سنگ

یادم می‌آید ده سال پیش بود که پدر و مادرم با شور و اشتیاق هزینه مدارس فرزندش

دانلود رایگان  داستان کوتاه گوهر وجود

را می‌دادند، تا فرزندشان دکتر شود ، تا بتواند برای دخترکش همه چیز بخرد و شبها او

را گرسنه نخواباند و همسرش را عذاب ندهد و جدا از اینها به مردم خدمت کند؛ اما چه شد؟! …
نه، من دکتر نشدم؛ آن روزها من فقط و فقط به فکر خوش گذرانی و عشق و

عاشقی بودم، مگر به حرفها و نصیحت‌ها گوش می‌دادم؟!
آخر هم دست زنم را گرفتم و رفتم سر خانه و زندگی‌ام، بی آنکه بدانم همسر

و فرزند و خانه و زندگی … خرج می‌خواهد!
مگر آن حرف ها و نصیحت‌ها برای منه خوش گذران مهم بود؟!
حرف… حرف… نصیحت…نصیحت…
از پدر و مادر و بزرگ تران اقوام گرفته بود تا استادهایم! …
و اینک حرف‌های استادم را به یاد می‌آورم؛ همان حرف‌های پر معنا، که

به ظاهر برای من بی‌اهمیت بودند:”پسرم، علم و دانش می‌تونه یه سنگ

بزرگی رو از وسط بشکافه… تو این دنیا مهم‌تر از همه چی علم و دانش و

شغل مناسبه! … علم که نداشته باشی پوچی… نمی‌تونی از پس

مشکلات زندگیت بر بیای…

داستان کوتاه شکننده‌ ی سنگ

نمی‌تونی سنگای بزرگ زندگیت رو بشکافی!”
و جواب من چه بود؟!
::«استاد همه‌ی مشکلا که با سواد و علم حل نمیشه که! مثلا

آدم گشنش بشه باید جدول ضرب حل کنه؟!!!»
چه قدر من ساده دل بودم!
روزهایی که باید علم می‌آموختم ، حمالی کردم؛ که چه شود؟!
که هفته‌ای پنج تومن نصیبم شود!
به این نتیجه رسیده‌ام که من چقدر احمق بودم!
به خانه میرسم ؛ همان خانه‌ای که از همه‌ی خانه‌های اطراف کوچک تر

است و در خانه را می‌کوبم؛ نه فقط در این خانه را، بلکه می‌خواهم درِ خانه‌ی علم را بکوبم!
می‌گویند:”پشیمانی سودی ندارد”
اما من می‌گویم:”پشیمانی برای علم، می‌تواند سود داشته باشد!”

زیرا هیچ وقت برای یادگیری علم، دیر نیست!

*******چند ماه بعد*********
کتاب ریاضی را می‌بندم و جواب “خسته نباشید” پسر بچه‌ای را که الان شاگردم است را می‌دهم و با لبخند رضایتمندی از خانه‌ی آن پسر بچه‌ی دبستانی خارج می‌شوم!
به شصت هزار تومان پولی که در دست داشتم می‌نگرم و به افکار پنج ماه پیشم پوزخند می‌زنم!
آری من توانستم… من توانستم با سه ماه خواندن کتاب ریاضی دبستان، معلم خصوصی چندین بچه دبستانی شوم و دستمزدم را بگیرم!
دو ماه است که دست خالی به خانه بر نمی‌گردم؛ دو ماه است که برای همسرم و دخترکم قسمتی از خواسته‌هایشان را محیا می‌کنم!
الهی، تنگدستی و فقر را برای هیچ کدام از بنده‌هایت نخواه!
****************

#زهراحیدری(صوفیاZ…)

سایر نوشته ها و کارهای زهراحیدری :

www.romankade.com/tag/زهرا-حیدری

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
مشخصات کتاب
  • نویسنده: گلی حسینی
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.