عمارت لب ساحل
در تمام مدتی که آنجا بودیم دلم می خواست بروم و از بالای آن عمارتِ عجیب به آن دریای عجیب
نگاه کنم. درست از بالای بالاترین نقطه ی عمارت. بالاترین نقطه حالت هرم مانند داشت و شاید
تنها جای یک نفر روی آن می شد که به زور خودش را به آن بالا بکشد و همانطور که به زور خودش
را نگه داشته به آن خلیج عجیب و صخره های دورش نگاه کند. مادام و دایی اجازه نمی دادند.
در تمام مدتی که آنجا بودیم تنها به ما اجازه دادند که به طبقه ی اول برویم و گاهی هم زیرزمین
اما هیچ گاه اجازه ندادند برویم بالای پشت بام طبقه ی آخر. می گفتند که اگر کسی به آنجا برود
و خصوصاً از آنجایی که من می خواستم به آن دریای عجیب نگاه کند جوری مسحور می شود
که تا آخر عمرش آنجا می ماند و دیگر محال است که آن مکان را ترک کند حتی اگر آب دریا بالا بیاید
و کل عمارت را در بر بگیرد. مادام و دایی می گفتند که هر چند ده سال یکبار این اتفاق می افتد،
یعنی آبِ دریا به حدی بالا می آید که کل ساحلِ شنی و عمارت را در برمی گیرد و مدت ها طول
می کشد تا آب عقب بکشد و در آن زمان است که ساکنان عمارت می بایست سریع به قایق
نجات بنشینند و خود را نجات دهند اما اگر کسی از بالاترین نقطه به آن دریای عجیب بنگرد
هرگز نمی تواند در وقت خطر عمارت را رها کند.
نوکرشان مستر هم حرف هاشان را تأیید می کرد. وقتی داشت برای آشنایی اطراف را نشانمان
می داد اولین جایی که بردمان محل قایق نجات بود و او هم مثل مادام و دایی تأکید می کرد
که اگر اتفاقی افتاد و آب بالا آمد سریع می بایست خودمان را به آن قایق برسانیم.
همچنین میتوانید از لینک زیر به تمامی مطالب مرتبط با اقای علی پاینده دسترسی پیدا کنید :
Www.romankade.com/tag/علی-پاینده/
حتما نظرتون راجب این رمان برامون بنویسید