مانیا آریان که به تازگی مادرشو از دست داده,چند ماه بعد از فوت مادرش
اتفاقی براش میوفته که مانیا و نامزدش درآستانهی جدایی ازهم قرار
میگیرن.پایان خوش…
اونقدر گریه کرده بودم که نایی برام نمونده بود…
دستمو بردم سمت قلبم خدامن بدونه مامانم میمیرم,منم باهاش ببر نمیخواااام
من این زندگیه کوفتیو بدون مامانم نمیخوام…دوباره زخمای دلم سرباز کرده بودن…یک لحظهام آرومو قرار نداشتم…
باورم نمیشه چهل روز گذشت,چهل روزه که ندارمش,خیلی سخت بود برای منی که تنها حامیم مامانم بود…
از ته دلم ضبحه زدم,تا شاید یکم,فقط یکم از سوزش دلآزردم کم بشه….
_مامان,مامانه خوشگلممم,برگرد من به تو احتیاج دارم,چجور دلت اومد منو تنها بزاری,
چطور دلت اومد دخترتو تنها بزاری,توام ازم خسته شده بودی؟!!!!
همینطور که گریه میکردم با دست به صورتم چنگ میزدم…هیچی برام مهم نبود,حس
میکردم یه وزنه ی ده کیلوییو گذاشتن رو قلبمو نمیتونم نفس بکشم…منبدون مامانم هیچم…
سوگل تمومه سعیشو میکرد دستامو بگیره و نزاره به خودم آسیبی برسونم ولی من
دیونه شده بودم,بعد چهل روز نتونستم مرگشو هضم کنم…چطور توقع دارن آروم باشم…
سوگل:مانیا قربونت برم,با خودت این کارو نکن خواهری,داری از بین میبری خودتو…
خیلی عالی حتی اگه ساده نوشته شده باشه ولی من از خوندنش خیلی لذت بردم
خیلی خوب بود
ساده بود
قشنگ بود
قشنگ بود
عـــــــــــالی بود