سرم را از دنیا مجازی بیرون می کشم و نگاهم را به دستان رنجورش می دوزم.
دلم می گیرد از تمام تنهایی هایی که سهم این زن شده است در تمام این سالهای عمر خزانش.
تیله ی چشمانم به رقص در می آید و او می پرسد:
چی شده مادر؟
و من دروغ می گوییم به این مادر نمونه و سرش را شیره می مالم با جواب های کلیشه ایم:
هیچی مامان بزرگ، ان قدر به صفحه ی گوشی خیره شدم چشم هام می سوزه!
با دلسوزی خالصانه و مادرانه اش به جانم غر می زند شیرین تر از عسل و
من هر بار پیش تر از قبل در دلم قربان صدقه اش می روم:
خب مادر جان چند دفعه بهت بگم که اون چشم های قشنگت رو با این جور چیز ها از بین نبر!
دختر خوب من که بدت رو نمی خوام!
سرم را به زیر می اندازم تا نبیند نگاه شرمسارم را.
کاش عینکی هم ساخته می شد تا مرا بینا کند!
مرا بینا کند تا ببینم که در نبودن های مادر بی وفایم این زن چگونه آغوش پر مهرش را سال ها به رویم باز کرده.
موبایلم را به روی میز می گذارم و از جایم بلند می شوم. در مقابل تمام دنیام زانو می زنم
تا ببوسم آن دست هایی را که بند بند پینه هایش فریاد می زند فداکاری را.
دستش را عقب می کشد و تشر می زند:
چی کار می کنی دردونه؟!
چشمانم در نگاهش که عجیب تنهایی را انعکاس می کند، خشک می شود. متحیرم از
حجم فریادی که در این چشم ها پتانسیل شده است و کر می کند هر بینایی را.
لب می زنم:
مامانی بهت حسودیم می شه چون بهشت زیر پای توئه نه اون هایی که امثال من رو قربانیه خواسته هاشون می کنن!
در میان ابروانش چین می اندازد و باز تشر می زند:
هیچ وقت یه طرفه به قاضی نرو حتما مادرتم دلیلی داشته برای رفتنش!
قطره اشکی از گوشه ی چشمم سر می خورد و زمزمه کنم:
شاید شما راست می گید!
اما تنها خودم می دانم که این حرف را به زبان آوردم تا دلش را نشکانم و حرمت مادری را که بر سرم دارد زیر رادیکال نبرم.
راه حیاط را پیش گرفتم و در آن باد سرد زمستانی با بافتی نازک به تن ایستادم.
سرما را حس نمی کردم چون سرمایش در مقابل قلب یخ زده ام حکم نسیم را داشت!
اشک هایم هوس سرسره بازی کردند و بر گونه هایم جاری شدند.
نه!
هیچ منطقی قانعم نمی کند وقتی مادربزرگم را در برابر آن زن که در اوج احتیاجاتم مرا
تنها گذاشت و در آن چهار سالیگی سرپرستی مرا به پدرم واگذار کرد تا زندگیش را از
بودن های فرزندش پاک کند. بعد هم رفت بدون آن که پشت سرش را نگاه کند؛ من
مادربزرگم را به چشم دیده ام که در سه ساله گذاشته چگونه پا سوز همسر پیر و
مریضش شده است و خم به ابرو نمی آورد!
من زنی را می بینم که یک لقمه ی خوش از گلویش پایین نمی رود چون همیشه
در این وادی پرسه می زند که نکند یک موقعه یکی از فرزندانش سرش را گرسنه بر روی بالشت بگذارد.
دلم می گیرد از این همه تناقض!
سرم را بالا می گیرم و رو به آسمان ابری زمزمه می کنم:
مرز میان فرشته بودن تا شیطان شدن چه قدره؟
آهی می کشم.
– مرز بینشون اندازه ی یه اپسیلونه خانومه مهندس!
با لبخند به عقب می چرخم و قامت مرد زندگیم را رصد می کنم.
آرامش به یک باره در وجودم تزریق می شود.
پالتویم را به دستم می دهد و لب می زند:
سرما می خوری سر به هوا!
می خندم و می گوییم:
کی اومدی؟
– همین الان اما شما ان قدر غرق فکر کردن بودی که متوجه ی اومدنم نشدی،
مامان بزرگتم این پالتو رو داد دستم و گفت بدمش به تو، می گفت خانومه سر به هوای من بدنش ضعیفه و زود سرما می خوره.
لبخند شیطانی زد و ادامه داد:
دیگه کم کم داره حسودیم می شه!
ضربه ای به بازویش زدم و گفتم:
ای حسود!
خندید.
پالتو را پوشیدم و خودم را در آغوشش جای دادم، لبخند محوی بر روی لبانم نقش بست و لب زدم:
مامانیم همیشه هوای من و داشته!
روی موهایم را بوسید و زیر گوشم زمزمه کرد:
خدا سایه اش رو کم نکنه!
خودم را بیشتر در آغوش گرمش حل کردم و حس تنهاییم را در آغوش مردم به هیچ رساندم و زمزمه کردم:
انشالله.
#عطیه_شکری
#راز_آن_موهای_جوگندمی
#براساس_واقعیت
مرسی