روزی سگ شکاری جوانی عاشق یک گرگ شد. با آن که می دانست
او از آن گرگ دیگریست و خواستنش بی ثمر اما دست از تلاش نکشید و
به نزد پدر گرگ رغیب رفت تا از او رسم زندگانی بیاموزد بلکه بتواند خود را در دل دخترک جا کند.
به گرگ پدر گفت:
به من زندگانی بیاموز!
گرگ او را به نزدیک پرتگاهی برد و گفت:
از این جا بپر!
سگ به ارتفاع نچندان زیاد دره نگاهی انداخت اما عقلش رضا نداد به پریدن. رو کرد به گرگ سالخورده و گفت:
اگر من از این جا بپرم که صدمه می بینم.
گرگ به او اطمینان بخشید:
تو بپر من تو را خواهم گرفت تا صدمه نبینی!
سگ به لبه ی پرتگاه نزدیک شد و به اعتماد سخن گرگ خود را از دره پرت
کرد. گرگ بی آن که کمکی به سگ کند، تنها نظاره کرد صدمه دیدن وی
را. سپس به بالین سگ نیمه جان رفت. سگ در حالی که نفس های آخرش را می کشید، نالید:
تو به من وعده ی کمک داده بودی اما چرا به آن عمل نکردی؟
گرگ با چشمان تیزبین اش نگاهی به حال نزار سگ انداخت و با طمانینه جواب داد:
درس اول: عشق یعنی اعتماد بی جا!
درس آخر: اعتماد یعنی مرگ!
#عاقبت_اعتماد
#عطیه_شکری
تفکرات پارانوییدی.همه بدن.از همه برحذر باش.همه گرگن. به هیچکس اعتماد نکن.ما ایرانی ها روانها مون همه داغونه.تو داستانها و ضرب المثل های قدیمی مون هم اونقدر این نکوهش اعتماد کردن اومده که از همه مون یک ملت همیشه شکاک ساخته.متاسفانه