اسیر عشق محال
به قلم : نادیا عثمانی
ژانر عاشقانه ، اجتماعی
همیشه، از اینکه مدام از اون خانه، به این خانه نقل مکان می کنیم بیزار و متنفرم پدر و مادرم
هم مثل اینکه زیادم از این کار بدشون نمیاد ، که هر چند ماه به یک خانه دیگه ای نقل مکان
می کردن با اینکه امکان خرید یه خانه خوب و شیک را داشتیم اما مادرم این کار را نوعی
تفریح می دانست و دوست داره هی خودشو به زحمت بندازه و از اون مکان به این مکان
و از اون خانه به این خانه بپره ، نمی دونم اخه این چه کاریه ؟ درحالی که خودمون یه خونه
ویلایی بزرگ داشتیم هر چه اصرار کردم بریم خونه خودمون مستقل بشیم نپذیرفتن ؛
خواهرم عسل هم انگار ادم نبود نه نظر می داد نه مخالفتی می کرد با اینکه آدم ارومی
بود اما من و اون هیچ وقت با هم نمی ساختیم و مدام با هم جر و بحث می کنیم انگار
نه انگار که از اون دو سال بزرگ ترم اصلا بهم احترام نمی زاشت خب لابد اینم از شانس
بد منه دیگه دلم خوشه که یه خواهر دارم !
آه ….. ای خدا ،
امروز یکی از همان روزهای نحس که فوق العاده ازش متنفرم و مادرم با کلی خوشحالی
به کارگرا که در حال پایین اوردن وسایل از ماشین بودن کمک می کرد .
و سر من غر می زد که چرا کمکشون نمی کنم ! شانه ، بالا انداختم به من چه من که
اصلا حوصله این کارا رو ندارم ، خونه ای که این بار مادرم اختیار کرده بود خانه ای بزرگ
دو طبقه ، قدیمی بود اما هنوز می توان گفت شیک و تمیز مانده و بنایی زیبایی داشت
که رو به روش باغ بزرگی با انواع درخت میوه بود من نمی دونم کی این همه وقت داشته
، این همه درخت بکاره ؟ لابد هر کی بود یه آدم بیکاری بود من که اصلا حوصله همچین کاری رو ندارم !
باز نگاهم به بنای ساختمانی خانه افتاد اشتباه نکنم این خانه متعلق به ۷۰ ۸۰ سالی میشد ،
اما عجیبه ، با این همه سال هنوز شیک و قشنگ مانده ،
اصلا نمی دونم مادرم چطوری سر از یه همچین خانه ای در اورده ؟ ،