اپیزود اول: انتقام از… “رفیق!” مادّه ی خانه خراب کنِ خانه ی پُر عشقِ
“سامان” و خانواده اش میشود؛ او سرِ یک بازی که هرگز “سه” نمیشود
زندگی اش را از دست میدهد و “مُردِگی” را بی “او” ادامه میدهد…
اپیزود دوم: “مُردگی” رنگ عوض میکند؛ سامان زندگی را از سر میگیرد…
اپیزود سوم: میانِ این آرامش، دلیل تباهیِ قصه؛ همان رفیقِ روی زخمش
نمک پاشیده چرا به داستان برمیگردد؟! مگر “سامان” چند بار قرار است
“مُردگی” کند و باز از سَر، زنده شود؟!
” رمان مرگ مزمن | به قلمِ آندرومدا (Judy) | آغازِ بازنویسیِ نهایی، نوزدهمِ تابستانِ ۱۳۹۵ ”
نگاهِ یکی آتش زده بود به جانم؛ چشم هایش خیسِ اشک بودند و صورتش زخمِ کتک! لب هایش خشک بود، آب می خواست.
صدای مهیبی گوشم را لرزاند؛ شبیه شلیک گلوله بود؛ یخ بودم! منگِ مستِ خراب!
صدای التماس های کسی قطع شده بود. سکوتش… سکوتش هم آتش زده بود به جانم.
غوغا بود، آشوب و همهمه. صدای له شدنِ سنگریزه ها زیر پای کسی می آمد. لبخندِ کریهش، چشمانِ سردش و برقِ فلزِ توی دستش.
صدای مردانه ای می آمد. یکی داشت هق میزد. داشت اسمم را عربده می کشید. نعره می زد.
جسم آشنای بی رمق کسی جلوی پایم بود. جسم کوچکی آن طرف، پایینِ لاستیکِ ماشین خوابش برده بود…
روی زمین فرود می آیم. ساق پاهایم روی زمین سُر میخورند… کشیده میشوند… میلرزند و سُست می شوند.
پیشانی داغ و خیس از عرقم روی قبرِ پوشیده با پارچه سیاه می نشیند.
لبهایم عکسش، قبرش، چشمانش، گونه هایش، چانه اش و لبهایش را بوسه میزند! لبهایم اسمش را هم بوسه میزند. اسمی که با رنگ سفید روی تابلوی کوچک سیاه نقاشی شده [فرشته پور مُشیر] !
اسمی که این روزها همه جا هست. روی اعلامیه های کاغذی روی دیوار، روی پارچه ها و بنرهای مشکی رنگِ متصل به ودر و دیوار خانهٔ مان!
دستی روی کمرم می نشیند. رضا با دستی که داغ است و صدایی که لرزان، می خواهد دلداری ام دهد.
مگر دلی مانده اصلا که بخواهد [داری اش] دهد؟ اصلا بعد از فرشته مگر برای سامان دل مانده؟!
_ پاشو داداش! پاشو داداش اینجوری نکن!
چجوری نکنم؟! سجده روی قبر فرشته را میگوید؟
_ پاشو سامان! بچه داره نگات میکنه!
بچه! بچه ام!
خیلی قشنگه