داستان کودک
هدیه ای بنام ماه
روزی روزگاری، نه خیلی سال پیش، بلکه در همین زمان های اخیر، دختر بچه ای،
نه در سرزمینی دور، بلکه یک جایی همین دور و بر خودمان زندگی می کرد. اما
این دختر بچه شباهتی عجیب با تمام دختر بچه های قصه های تاریخ داشت. او
تنها بود. نه اینکه کسی را نداشت، هم پدر داشت، هم مادر، هم برادر بزرگ تر،
هم خاله و عمه و عمو و دایی، و خلاصه کلی فک و فامیل و در و همسایه ی
دیگر، اما باز هم تنها بود. دلیل تنهایی اش هم این بود که امروز روز تولدش بود،
و هیچ کس این روز بخصوص را بیاد نداشت. دختر بچه تنها، بله، تنهای تنها، در
کوچکترین اتاق آپارتمانشان نشسته بود و با تنها همدمش، یعنی یک عروسک
باربی زیبا حرف می زد. عروسک را در دست گرفته بود و همانطور که با موهای
طلایی عروسک بازی می کرد، برای عروسک از غم و غصه اش می گفت.
اینکه هیچ کس، نه پدر، نه مادر، نه برادر بزرگ تر، و نه هیچ کس دیگر روز
تولدش را یادش نیست تا بهش هدیه ای بدهد. پدر و مادر هر دو به سر کار
می رفتند و برادر به دانشگاه و هر سه انقدر مشکل در زندگی شان داشتند
که دیگر تولد دختر کوچک خانه و هدیه دادن بهش برای هیچ کدامشان مهم
نباشد. دختر همینطور آرام و غمگین نشسته و همینطور که عروسک را در
دست داشت، داشت باهاش حرف می زد که ناگاه عروسک به حرف آمد
و بهش گفت که: آیا واقعاً مریم، انقدر گرفتن هدیه ی در روز تولد برایت مهم است؟!
نسخه کامل این داستان زیبا رو میتوانید از فایل PDF زیر دانلود کنید
romankade.com/tag/علی-پاینده