#داستانک
#برای_با_تو_بودن_انسان_بودن_کافیست
تو مرا آفریدی و این برای تو کار آسانی بود.
مرا اشرف مخلوقات نمودی و باز هم برایت آسان بود.
نامم را با سهولت انسان نهادی، از روح خودت در وجود من دمیدی
و مرا فرشته ی زمینی خودت کردی.
نطفه ای بودم در بطن مادرم، از همانجا با بند بند وجودم آمیخته
شدی و مرا از محبت های بی دریغت، محروم نکردی.
۹ ماه گذشت و چشم بر روی زیبایی های جهان شگرفت گشودم.
گیج و منگ بودم، آدم هایی که قد و قواره هایش در مقابلم مثل غول
بود، برایم غریبه بودند.
اما در این میان تو را حس میکردم، در آن دنیای کوچکم بی خبر از
خواب جهان مادیات، لبخند بی دلیلی روی لب های کوچکم نشست.
معلوم نبود زاده ی کدام خانوادهام؟
به کجا میروم و آیندهام چه خواهد شد!
فقط میدانستم، از بن و ریشه زاده ی خداییات هستم.
نوزادی بودم معصوم، کودکیام فرا رسید و هوشیاریام بیشتر شد.
کمی جهانت برایم ملموس شد.
چهقدر زیبایی داشت، زیبایی هایی که قطره ای بودند در مقابل دریای بیکران نعمت هایت.
اما در این میان، این آدم ها هنوز برایم نقطه ای مجهول بودند.
بعضی کارهایشان عجیب بود.
به مرحله ای رسیدم؛ که کارهایشان را درک میکردم.
از طرفی نام تو را سنگ بر سینه کرده بودند و آن هم جاهای خاص آن
را به قلب میزدند؛ اما در جاهایی پاک تو را فراموش میکردند.
میگفتند: خدایی هست؛ اما دروغ میگفتند، ظلم میکردند، شفای
مظلومان نمیشدند و این تنها جزئی از بی ملایمتیهایشان است.
حتی گاهی مرا آلوده به کار های خودشان میکردند.
مگر نه اینکه این دنیایت، تنها جهانی مادیست؟
پس آنهمه دورنگی و سبقت در معقوله های مادی برای چه است؟
باز هم برایم مجهول است!
راحت میگوییم ما انسانیم؛ اما بویی از آن نبردیم.
حتی خود من، جوانی ۱۸ ساله شدم.
آنقدر ضعیف النفس بودم؛ که گاهی تورا فراموش کردم.
اما دیگر کارهایشان برایم مجهول نبود؛ چرا که من هم شبیه آن ها شده بودم.
کمی فکر میکنم، با خود میگویم: آنقدر غرق این دنیا شدهایم؛ که حتی
روی آن را نداریم مقابل آینه بایستیم و با عزت بگوییم ما انسانیم.
یک روز و حتی یک لحظه برای تأمل در هستیات کافیست.
آری!
همین امروز، وقت آن است؛ که برای لحظه ای به معصومیت همان روز ها برسم.
رو به آسمان خداییات نشستهام و غرق در پاکیهایت شدهام.
دراین میان، کبوتر سفید رنگی که خودش را لابه لای ابر ها گم میکند توجهم را جلب کرد.
لحظه ای غبطه خوردم، نه بهخاطر اینکه چرا کبوتر نیستم!
بهخاطر اینکه با این همه ادعا نتوانستم برای لحظه ای خودم را در آغوش تو رها کنم.
پرمیکشید و زیبایی هایش خودنمایی میکرد، آسوده از هر چیز پاکی آسمان آبیات را لمس میکرد.
اما در این میان، گلوله ای که از سمت همین آدم های نالایق به سمتش پرتاب شد،
آن را از عرش آسمانت، بر روی فرش زمینت دعوت کرد.
با بالی خونین روی زمین افتاد و همان انسان با قهقهه از کنارش گذر کرد.
چهقدر تعفن آور بود این رفتارهایشان!
فقط اسم آدم را یدک میکشند.
به سمتش رفتم، او را در میان دستانم گرفتم و قطره اشکی از میان پیچ و تاب مژه هایم روی بال خونینش افتاد.
گویی اینبار او وجودش را به من بخشید.
همان طور که دستم را روی بال هایش میکشیدم با خود گفتم: لازم نیست برای رسیدن
به آسمان آبی رنگت کبوتر باشم، همین که روحم را مثل کبوتری بدانم، تقربم به تو حاصل میشود.
خودم را عاری از ناخالصی کنم و پر بکشم به سوی وجود ازلیات و از ضیای تو چشمانم روشن شود.
تقرب تو را میخواهم، آن هم برای ابدیت!
#مائده_ش
WWW.romankade.com/tag/مائده_ش/