داستان کوتاه
معجزه ی صبر
با شنیدن صدای زنگ خانه دست از کار کشید و همان طور که دستانش را با حوله پاک می کرد به طرف در رفت.
دستی به لباس کهنه و مندرسش کشید و در را باز کرد.
با دیدن چهره ی عصبی صاحب خانه رنگ از رویش پرید و حالش گرفته شد، لب های
خشک و ترک خورده اش را با زبان تر کرد و با ترس گفت: آقای حمیدی به خدا پیدا
نکردم صبح تا شب در به در دنبال خونه ام اما با این پولی که من دارم جایی گیرم نمی آد.
صاحب خانه با صدای بلند ناشی از عصبانیت فریاد کشید: بهونه نیار به من ربطی
نداره پیدا کردی یا نه فقط هر چه زودتر گورت رو از این جا گم کن!
بعد با همان لحن تند و تیز و صدای کلفت کر کننده اش بلند تر فریاد کشید: آهای
مردم من نخوام این خانوم این جا بمونه باید کی رو ببینم؟ آقا چهار ماه کرایه
عقب افتادتم بخوره تو سرت فقط گورت رو از این جا گم کن!
قلبش تکه تکه شد، فشارش افتاده بود دستش را به چارچوب در گرفت تا نیفتد
نگاهش به همسایه هایی که تماشایش می کردند به چرخش افتاد و عرق شرم بر پیشانی اش نشست.
احساس خفگی می کرد، دیگر آبرویی برایش نمانده بود.
به سختی زبان باز کرد و با التماس و معصومیت داخل نگاهش گفت: فقط یه ماه بهم فرصت بده قول می دم از اینجا برم.
حمیدی جلو تر آمد و آرام تر گفت: مهلتی دیگه در کار نیست فقط یه راه وجود داره؟
جرقه ی امیدی در دلش زده شد و نور امید درونش روشن شد با بی قراری، تند تند گفت: هر چی باشه قبول می کنم فقط شما مهلت بده!
نیشخند کریح حمیدی به شدت حالش را بهم می زد.
حمیدی لبخند دندان نمایی زد و همان طور که سیبیلش را با یک دست پیچ و تاپ می داد گفت: پس، فردا صبح آماده باش بریم محضر!
گیج شده بود، در دل نجوا کرد.
-محضر برای چه؟
نگاهی به لبخند شیطانی حمیدی کرد و تازه متوجه ی حرفش شد.
از عصبانیت خونش به جوش آمده بود، مغزش فرمان نمی داد.
درست است بعد والدینش تنها و بی کس شده بود اما آن قدر هم بدبخت نبود که آبرو و نجابتش را قربانی بی پناهی اش کند.
معامله ی کثیفی بود، شرافت و پاکی در برابر نجات از آوارگی.
تمام خشونتش را داخل نگاه و صدایش انداخت و گفت: واقعا چی فکر کردی در مورد من؟ به
چه جرأتی به من همچین پبشنهاد وقیحانه ای می دی آدم پست فطرت؟ فکر کردی چون
من یه دختر تنهام و محتاج تو می تونی هر مزخرفی رو به زبون بیاری؟ هان؟
حمیدی که جا خورده بود با حرص از لای دندان های زردش غرید: پس وقتی فردا خودت
رو اثبات اساسیت رو مثل سگ پرت کردم بیرون حالیت می شه زنیکه.
با دست های مشت شده و نگاه پر نفرتش با تمام وجود تفی حواله ی حمیدی کرد و
نالید: تو و امثال تو خدا پیغمبر حالیتون نمی شه شما ها از سگم کمتر اید ظالما.
بعد در را با شدت بست و همان جا روی زمین سر خورد.
اشک های داغ بی امان صورتش را آبیاری می کردند و او از ته دل خدا را صدا می زد.
به قالیچه ی پوسیده ی زیر پایش که چیزی از آن نمانده بود خیره شد و فریاد زد: خدایا
حال و روزم رو نمی بینی؟ خدایا صدام رو نمی شنوی؟
دستش را مقابل چشمانش قرار داد و از اعماق وجود گریه کرد.
به سقف ترک خورده ی بالا سرش نگاه کرد و با بغض و درد گفت: خدایا توام من رو فراموش کردی؟
دیدی چطور آبروی بندت رو بردن؟ دیدی چطور با یه دختر تنها و بی کس رفتار کردن؟
دیگه داره صبرم تموم می شه؟ دیگه نمی کشم خستم؟ چرا منو با پدر و مادرم نبردی؟
چرا من رو تو این دنیای نامرد و آدماش تنها گذاشتی؟ چرا؟
آن قدر گریه کرد تا چشم هایش تار شد و رمقی برایش نماند، بی حال قاب عکس سرد
را محکم به خودش فشرد، با دستان سردش عکس والدینش را لمس کرد و برایشان از
دلتنگی و درد دوری گفت.
از بی کسی و آوارگی، از غم و اندوهی که بر دلش چنگ زده بود، از نگاه های بد مردم،
از نیش زبان های کشنده که زخم دلش را بدتر می کرد و نمک به زخمش می پاشید،
از بغضی که همیشه به سراغش می آمد و از اشکی که تنهای اش را به رخش می کشید.
حتی از زمان هایی که قصد داشت به زندگی فلاکت بارش پایان دهد و نتوانسته بود گفت،
از این که چه قدر به وجودشان نیاز دارد.
گفت و خودش را خالی کرد، سبک شده بود اما تمام خشت خشت این خانه گویی او را
در خود می بلعید و قصد اذیت و آزارش را داشت.
صدای خنده ی دخترک بازیگوش همسایه که با پدر و مادرش بازی می کرد گوشش را پر کرد و حسرت را قسمت دلش کرد.
خاطرات خاک خورده ی گوشه ی ذهنش برایش رنگ تازگی گرفت.
یاد کودکی غرق در شادی اش افتاد که صدای خنده ی بچه گانش صمیمیت خانه شان را بیشتر می کرد و خوشبختی سه نفرشان را کامل تر.
اما حالا دختری تنها و افسرده بود که به تنهایی بار مشکلات را به دوش می کشید و گله مند بود از خدایی که خود را از او دریغ کرده بود.
چه قدر تفاوت بود میان این دیوار و آن دیوار.
ناتوان روی زمین دراز کشید و چشم هایش بسته شد.
با صدای موبایلش از خواب شیرینش پرید.
عرق کرده بود و شوکه از خوابی که دیده بود نفس نفس می زد.
خواب پدر و مادرش را دید که با خو
شرویی به سمتش آمدند و دستش را گرفتند.
خواب خوشی بود و احساس خوبی را به دلش تزریق کرد، پدر و مادرش را خوش حال در کنار هم دیده بود.
به سمت موبایلش رفت و پاسخ داد وکیل پدرش بود که می گفت، پدرش قبل از ورشکستگی و مرگ برایش خانه و سر پناهی به ارث گذاشته است.
باورش نمی شد ناله های شبانه اش جواب داده اند، باورش نمی شد از بدبختی نجات یافت، و درست زمانی که محتاج بود خدا کمکش کرده بود.
اشک شوق ریخت و خدا را به خاطر بزرگی اش شکر کرد.
به خاطر دست یاری ای که از جانب خدا به سویش دراز شده بود و معجزه ای که ثمره ی صبر های روز و شبش بود.
#مریم_صدر_ممتاز
عالی بود