داستان کوتاه لمس حضورش

داستان کوتاه لمس حضورش

#داستانک
#لمس_حضورش
‌دل،دل ای دل ناآرام، آرام بگیر!
بعد از آن همه دویدن، رمقی برایش نمانده بود، سینه اش از آن همه گریه سر مزار پدرش می‌سوخت.
خسته و ناامید پشتش را به دیوار نم‌دار اتاق زد و همان‌جا نشست.
بوی گِلِ برخاسته از دیوار کاه‌گلی، بعد از باران شدید مشامش را قلقلک می‌داد.
دستش را روی پوست دیوار کشید تا دست های خشک شده اش کمی مرطوب شود،

دستش را جلوی صورتش گرفت و بوی خاک را به ریه هایش فرستاد؛ چرا که بوی خاک را دوست داشت.
طاقچه ای روبرویش بود؛ چراغ نفتی یادگار پدرش را کنار قاب عکسش گذاشته بود و با قرآن قدیمی مادرش کمی بر ارزش آن افزوده بود.
لامپ قدیمی ای که از سقف آویزان بود، از شدت سوز و بادی که از پنجره به داخل می‌آمد، تکان می‌خورد.
پشتی های قدیمی دور تا دور اتاقک چیده شده بود و قالیچه ی پاره پاره ی مادربزرگش کمی از زمین سرد و بی روح را بغل گرفته بود.
دست نوشته پدرش روی دیوار به رقص در آمده بود، روی دیوار می‌لغزید و خودش را بیشتر به رخ چشمان‌ش می‌کشید.(هیهات منا الذله)
پدرش برای چه جان داده بود؟
برای آرامش دخترش؟

داستان کوتاه لمس حضورش

برای آسایش هم‌وطنانش؟
برای زنده نگاه داشتن، پرچم یا حسین؟
دخترکِ درمانده و دل سوخته اش گوشه ای غمبرک زده بود و به نقاشی بچگی اش نگاه می‌کرد!
پدرش را، مادرش را، بردار به کما رفته اش و خودش را با دامن چین چینش روی کاغذ پیاده کرده بود.
از همان کودکی پیراهن پدرش را سیاه می‌کرد، گویا از همان‌زمان ها عزادار سرور و سالارش بوده

است و شهادت برای حسین تشنه اش را روی قلبش هک کرده بود.
درد نداشتن پدر روی قلبش سنگینی می‌کرد، کلفتی های مادرش برای آوردن لقمه ای نان طاقتش

را بریده بود، چاره ای جز حلقه زدن به در خانه ی ابوالفضل عباس نداشت.
از ته دل زار می‌زد و با فریاد بی صدایش قسم می‌داد: خدا را، خدارا…
ناامید تر از همیشه، به سمت صندوقچه ی قلب پر سوزش رفت، آری!
همان صندوقچه ای که چفیه، چکمه و لباس های پدرش را گذاشته بود.
درش را گشود و لباس به خون کشیده شده ی پدرش را به سینه چسباند.

داستان کوتاه لمس حضورش

– هنوز بوی پدرم را می‌دهد، اگرچه خون پدرم را مثل لقمه بلعید؛ اما هنوز هم او را حس می‌کنم،

دیگر خسته شده ام، از لمس تاریکی ها، از بوسیدن دست های چروکیده ی مادرم که هر روز

زخمی عمیق روی آن دهان کجی می‌کند، خدایا، معجزه ات را کی می‌بینم؟
خدایا حضورت برایم ملموس است اما صبرت برایم غریبه!
من صبر تو را ندارم، من بنده ی ضعیف تو هستم، بیش از این نیازار قلب بی روحم را!
برگردان، برگردان برادر یکی یک دانه‌ام را، دل من تاب ساز و سوز غم هجران برادر را ندارد.
پیاده تا حرم سالار و سرور شهدایت آمدم، دست به دامانت شدم،فریاد زدم: که عباس دروغ می‌گوید، حسین دروغ می‌گوید.
اما روز بعد شرمنده و پشیمان جلوی ضریح مطهرش زانو زدم، همان وقت که خبر تولد دوباره ی برادرم را به گوشم رساندند، برادر به سردخانه رفته ام، دوباره نفس کشید.
این معجزه بود، معجزه ی حسین و عباس!
چه زیباست که بگویم: “خوشا آن درد که درمانش تو باشی”
#مائده_ش

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : 0 امتیاز کل : 0
اگر نویسنده این اثر هستید و درخواست حذف آن را دارید
  • اشتراک گذاری
مطالب مرتبط
درباره ما
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
  • 09024084858
نماد اعتماد الکترونیکی
کلیه حقوق این وبسایت متعلق بهرمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانهمیباشد.