#داستانک
#قاصدک_خوشبختی
دستش را روی شکم برآمده اش کشید و با سرمستی شروع به خندیدن کرد؛ چرا که پس
از سال ها انتظار طاقت فرسا، حال ثمره ی عشق آسمانیش را در وجودش پرورش می داد.
اینک تنها خودش نبود؛ بلکه فرشتهی بی بر و پالی را با شعف دل با خود حمل می کرد.
صبح ها بعد از بیدار شدن، نگاهی به شکمش می انداخت و رشد فرزندش را نظاره می کرد،
خورشید که بالا می آمد،لب میزد و تا شب که ماه سروکله اش پیدا میشد با طفلکش درددل میکرد.
با هر تکان خوردن فرزندش، گویی شاپرک خوشبختی در رگ های پر از خونش پرواز میکرد.
اما میان این همه خوشحالی، غم بزرگ تری کمرش را خم کرده بود.
رو به شاه قلبش کرد و با صدای ضعیفی زمزمه کرد: آقای خوبم ببین، ببین مهروی من روز به روز بزرگتر میشه.
مرد بی رغبت تر از این حرف ها کنترل را در دست گرفته بود و بی توجه به شوق همسرش، کانال ها را عوض میکرد.
ناامید بود؛ اما سکوت را جایز ندانست، آب دهانش را قورت داد و با صدایی که شادی در آن موج میزد،
ادامه داد: خدا یه هدیه ی آسمونی بهمون عطا کرده، یادت میآد چهقدر دکتر رفتیم تا مشکل تو حل
شد؛ اصلا چرا اون اوایل انقدر شاد بودی و هر روز با ماشین ها و اسباب بازی های جور واجور به خونه
میاومدی، درست همینجا زانو میزدی و با شوق پسر آرزوهات رو نوازش میکردی؛ ولی…
مرد حرف همسرش را که مثل پرنده ای برای نرم کردن دلش بال میزد، قطع کرد.
با عصبانیت، کنترل را به سمت تلوزیون پرت کرد و با دست های مشت شده اش روی میز کوبید.
– من از خدا پسر خواسته بودم نه این دختر لعنتی رو، کافیِ یک کلمه ی دیگه حرف بزنی، اون وقتِ که
آرزوی همین دختر رو هم روی دلت بزارم.
زن ناتوان تر از همیشه از جا برخاست و مقابل همسرش زانود زد، دست عشقش را گرفت و کمی فشرد.
– این تو نیستی مرد، این مرد مهربون من نیست، تو عاشق بچه بودی؛ اما من، اون شب هایی رو که
روبهروی پنجره مینشستی و خدا رو با عجز صدا میکردی فراموش نمیکنم، نذر و نیاز هارو فراموش نمیکنم.
بغض مثل سیبی راه نفس کشیدنش را سد کرده بود، دست دیگرش را روی گلویش گذاشت و سعی
در پایین دادن بغضش کرد.
– محمد، بیا تکون خوردن این وروجک رو ببین؛ معلومه از همین الان مثل تو شیطونِ.
اجباراً لبخندی زد و نگاه منتظرش را به محمد دوخت، محمد کلافه تر از همیشه دستش را از میان زندان
دست های همسرش جدا کرد و از جابرخاست.
– من این دختر رو نمیخوام و اگر اجازه ی بهدنیا آوردنش رو دادم، فقط به خاطر عشقی هست؛ که به تو دارم.
جمله آخرش را با تحکیم ادا کرد.
زن عاجز و درمانده به مبل تکیه داد و بغضش را محار کرد، اشک هایش از میان پیچ و تاب مژه های سیاه
رنگش روی گونه هایش لغزید.
دستش را روی شکمش کشید و با ناله گفت: مامان قربونت بره، پرنسس من ناراحت نشیا، بابا تو رو
خیلی دوست داره؛ فقط الان یکم عصبیِ.
آن قدر نالید که بغض ابر هاهم بعد از روزها غرش، ترکید و شروع به باریدن کرد.
مرد به چهارچوب در تکیه داده بود و به الماس هایی که از چشمان ملکه اش می ریخت، چشم دوخته بود.
با دیدن الماس هایی که هر شب مهمان چشمان چون دریای همسرش میشد، کمی خودش را قانع کرد و
حتی به ظاهر هم کمی خودش را راضی نشان میداد.
فقظ چند روزی به فارغ شدن ملکه اش مانده بود و در دل مراسم عزای آمدن دخترک را گرفته بود.
***ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
زن در حالیکه از شدت درد لب های بیجانش را می گزید، لبخند بیروحی زد و گفت: بهترین پدر دنیا، بخند که
تا چند ساعت دیگه کوچولوت رو بغل میکنی و با آرامش بوی تنش رو استشمام میکنی.
مرد لبخند ظاهری ای روی لب هایش نشاند، بوسه ای بر پیشانی چروک شده ی همسرش زد و گفت:
فرشته ی من تویی، دوستت دارم ملکهی من.
کمی به اتاق عمل مانده بود که زن لب های خشک شده اش را تر کرد و گفت: قول بده یکی یدونه ی
من رو هم دوست داشته باشی.
مرد وقتی اشک های همسرش را که مثل ستاره ای در سیاهی چشمانش میدرخشید دید، در دلش
جرقه ای زده شد و این بار از تهه دل خواسته ی همسرش را پذیرت.
– من عاشق هر دوی شما هستم، این وروجک هم تکه ای از وجود تو هست، مگه میشه کسی وجودش
رو دوست نداشته باشه، لعنت به کسی که بتونه بدون زندگیش، زندگی کنه.
و این بار زن طعم خوشبحتی را با سلول سلولش لمس کرد و با فوتی، قاصدک خوشبختی را به شانه ی همسرش هدیه داد.
مائده_ش