رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه خاطرات بعد از مرگ

داستان کوتاه خاطرات بعد از مرگ

خاطرات بعد از مرگ

 

در جایی شبیه به صحرا راه میرفتم  هوا کم کم سرد و سردتر میشد قدمهایم را بلندتر برمیداشتم

تا قبل از غروب به جایی  برسم احساس سبکی میکردم نمیتوانستم فکرم را متمرکز کنم سعی

میکردم به یاد بیاورم کجا هستم وکجا میروم از آنجا که گذشتم رو برویم تپه ای را دیدم که اینگار

حسی مرا به رفتن از آن مسیر تشویق میکرد..

از تپه که گذشتم خود را در شهری با ساختمانهای باریک و سپید یافتم وارد شهر که شدم فهمیدم

که اینجا ظاهرا متروکه به نظر میرسد باز هم به مغزم فشار اوردم که اینجا چکار میکنم ..

با همین فکر و خیال بود که صدای زن و مردی را شنیدم که مرا به اسم صدا میزدند خیلی برایم عجیب

بود چون تا بحال آنها را ندیده بودم و نه میشناختم به آنها نزدیک شدم چهره هایی سفید گچی داشتند

..سلام کردم و پیششان  نشستم

دوتا کودک هم کنارشان بودند آنها منقلی را روشن کرده بودند و دورش نشسته.. خودم را در میانشان

غریبه میدیدم هزار سوال برایم پیش آمده بود که مرد نگاهی به من انداخت و گفت امیدوارم وقتی که

آمدی در راه اذیت نشده باشی ؟ سرم را به علامت نه تکان دادم ..زن دستم را گرفت و گفت دخترم

نترس همچی درست میشود و کم کم به اینجا عادت میکنی ..من مضطرب بودم ولی ته دلم آرام بود ..

تنها چیزی که اذیتم میکرد این بود که چرا نمیتوانم گذشته ام را بیاد بیاورم ..iزن نگاه عمیقی به من

انداخت و سرش را رو به منقل کرد.. او همه چیز را میدانست از  نگاهش معلوم بود

به آتشی که در منقل بود خیره شده بودم که حظور شخصی را در همان نزدیکی حس کردم اولین بار

بود که چنین حسی داشتم نگاهم را به سویش دوختم جوانی خوش سیما که شالگردنی بزرگ را دور

گردنش  بسته بود ..سلام کرد و رو برویم نشست با اینکه نگاهش نمیکردم واضح بود که چشمانش به

من خیره شده بود ..کم کم طرز نگاهش برایم عجیب و آزار دهنده شده بود با تعصب خاصی نگاهش

کردم که زبان گشود و مرا به اسم خطاب کرد که باید همراه من بیایی تا آن لحظه باز چیزی یادم نمی آمد

تا اینکه جوان گفت سفر دور و درازی در پیش داریم و آیینه کو چکی به من داد تصاویری در آینه میدیدم که

برایم آشنا بود همه چی به وضوح یادم آمد لحظه به لحظه زندگی و تمام اتفاقات گریه ها و خنده ها و

تمام دلتنگیها وشادیها یک به یک رو برویم بودند ..

میخواستم چیزی از آن جوان بپرسم ولی زبانم نمیچرخید ..ترس وجودم را گرفته بود واقعیتی بزرگی اتفاق

افتاده که قبول کردنش برایم سخت و تلخ بود

جوان دستهای لرزانم را دید لبخندی زد وگفت تو تنها نیستی من سعی میکنم کنارت باشم

 

تقریبا سفر را شروع کرده بودیم تا چند ساعت ساکت بودم و فکرم مشغول بود در میان راه رود خانه نسبتا

وسیعی بود جوان گفت باید از این رودخانه عبور کنیم با بی میلی گفتم شنا بلد نیستم لبخند تلخی زد و

گفت لازم نیست بلد باشی تو آنقدر سبک هستی که میتوانی از رودخانه با قدم زدن عبور کنی…. کمی

به خودم آمدم فهمیدم که مانند گنجشکها میتوانم پرواز کنم..

[ آنطرف رودخانه خانه های گلی و کوچک خودنمایی میکرد بسوی آنجا قدم برداشتیم دم در یکی از خانه ها

پیرزنی نشسته بود با دست به من اشاره کرد نزدیکش رفتم که مرا به استراحت دعوت کرد روی تکه سنگی

نشستم پیرزن از جا بلند شد لبخندی به من زد و گفت منتظر باش الان برمیگردم

پیرزن و جوانی که همراه من بود کمی از من دور شدند و به صحبت پرداختند که با نگاهشان و طرز رفتارشان

فهمیدم که حرف و حدیثشان من هستم

بعد از لحظاتی پیرزن پیش من برگشت و جوان از هر دوی ما خداحافظی کرد ..

رو به پیرزن کردم و پرسیدم آن جوان کجا میرود قرار بود مواظب من باشد ..

پیرزن با نگاه معناداری گفت چند روز پیش من خواهی ماند بعد به سفرت ادامه میدهی..

خیلی دلم میخواست بدانم چه شده است ..

به هنگام ورود به خانه پیرزن از او پرسیدم خواهش میکنم به من بگو چه بر سر من آمده است

پیرزن گفت الان همه چی را میفهمی

آن آینه که جوان به تو داد را به من بده

آینه را به دست پیرزن دادم وشوق عجیبی برای شنیدن حرفهایش داشتم ..

گفت در آینه نگاه کن چه میبینی ؟؟

نگاه کردم و سیمای دختری زیبا را دیدم

به پیرزن گفتم این کیه چقدر زیباست

گفت این تو هستی ..

در دلم گفتم این پیرزن مرا دست انداخته کجا قیافه ام این شکلیه ..

او نگرانیم را دید و گفت دخترم تو الان عوض شدی چیزی که قبل بودی نیستی ..

دانلود رایگان  داستان کوتاه مغزهای زنگ زده

با التماس از او خواستم که جریان را برایم تعریف کند ..

گفت عزیزم تو آسمانی شده ای

دیگر در بند هیچ درد و مشکلی نیستی ولی یک چیز تو را آزار میدهد اگر هویتت را برایت بگویم ..

گفتم خواهش میکنم بگو ..

پیرزن نفس عمیقی کشید و دستش را روی سرم گذاشت گفت من آخرین روز زندگیت را به یادت خواهم آورد ..با

حالتی شبیه به برق گرفتگی در وجودم پدیدار شد و حسی مانند بازگشت سریع از چیزی شبیه به یک تونل خیلی عمیق ..

چشمانم را باز کردم ساعت حدود ۸ صبح را نشان میداد .. گوشیم که کنار بالشتم بود را چک کردم

چند پیام از واتساپ و از حوادث روز پیش را دیدم ..

گوشی را سر جایش گذاشتم خیلی خسته بودم دلم میخواست کمی دیگر بخوابم ولی کارهای

زیادی داشتم با بی میلی از جا بلند شدم

نگاهم به گهواره نوزاد کوچکم افتاد که مانند فرشته ها در عالم خواب بود

یواش حسام دلبندم را بوسیدم و از جا برخاستم ..

به سوی آشپزخانه رفتم تا صبحانه را آماده کنم واقعا گرسنه بودم ..من از وعده های غذا  ناشتا

را بیشتر میخواستم و همیشه سعی میکردم صبحانه مفصلی بخورم ..

در اتاق دختر بزرگم را باز کردم او صبح زود به مدرسه رفته بود ..و باز هم اتاقش نامرتب و بهم

ریخته بود ..چراغ اتاقش را خاموش ودر را بستم

..بعد از صبحانه ظرفها را شستم و باز هم به فکر نهار بودم که امروز چی درست کنم نگاهی

به ساعت انداختم که نزدیک ۹ بود با خود گفتم باید هرچه زودتر نهار درست کنم

میخواستم برای آخرین بار حسام را در آغوش بکشم ولی نفسم بند آمده بود وچیزی جانم

را از بدنم جدا میکرد ..دوباره خود را پیش پیرزن یافتم ..

وای بر من یعنی من مرده بودم واز عزیزانم جدا شده ام ..خدایا حالا نوزادم چه میشود چه

کسی مانند من از او مراقبت میکند چه کسی شیرش میدهد خدایا بزرگیت را سپاس ولی کاش

مهلت میدادی حسامم کمی بزرگتر شود و نیازمندیش به من کمتر ..با صدای بلند گریه میکردم

..پیرزن گفت دیگر نمیشود کاری کرد البته خداوند بزرگ بر همه چیز قادر است ..

به پیرزن گفتم چند وقت از مرگ من میگذرد ؟ گفت تو دیروز ظهر مردی ودیشب جسدت را در

سردخانه نگهداشتند واحتمالا تا یک یا دو ساعت دیگر به خاک سپرده میشوی ..به پیرزن گفتم

میتوانم به آنجا برگردم و ببینم خانواده و بچه هایم در چه حالی هستند؟ پیرزن جواب داد میتوانی

ولی نرو خیلی اذیت میشی چون اونا دیگه تو رو نمیبینن و نه صدات رو میشنوند ..

یک لحظه فکر کردم و مصمم شدم که به دنیا برگردم و همه چیز را ببینم ..

وارد خانه شدم که پر از جیغ و گریه بود پدر و مادر نازنینم چه بر سر خود آورده بودند خواهرهای

مهربانم سحر و سپیده را در آغوش گرفته بودند و گریه های دردناکی داشتند ولی حسام نبود

واقعا من هم گریه میکردم خیلی ناراحت شدم خدایا پس حسام کجاست اتاقها را گشتم نبود

وارد اتاقم شدم ویکی آنجا بود که سرش را بین زانوانش گذاشته و گریه میکرد نزدیک که شدم

فهمیدم پسر عزیزم سعید گریه میکرد و میگفت مادر کجایی حالا من چکار کنم ..

خیلی دلم سوخت دستهایش را گرفتم و بوسیدم گفتم عزیزم من از دور مواظبتم ..

دیگر طاقت نداشتم آنجا بمانم ..صدای گریه های حسام را میشنیدم اینگار صدایم میکرد ..دنبال

صدای گریه رفتم حسام در خانه همسایه بود گویا از جیغ و گریه ترسیده بود و او آنجا برده بودند

..با دیدن حسام کمی آرام گرفتم به سوی او رفتم نوازشش کردم و بوسیدمش حسام لبخند زد

و چشمهایش بسوی من خیره شده بود ..وای خدای من حسام مرا میدید خیلی خوشحال شدم

که پیش او هستم ولی نمیتوانستم در آغوشم بگیرمش یا شیرش بدهم ..خدایا چقدر ناتوانم من

فقط یک روح بودم ..وکار زیادی از دستم بر نمی آمد ..حسام را بوسیدم و رفتم..به سوی قبرستان

گودال عمیقی برایم کنده بودن تاریک و وحشتناک بود ..کمی آنطرفتر جسدم را آورده بودند احساس

جذب عجیبی نسبت به جسدم داشتم آرام کنار جسدم نشستم و دعا کردم خدایا کمکم کن .

خدایا تو همیشه یار و یاورم بودی ..صدای نفسهای ضعیفی را از جسدم میشنیدم ..باورم نمیشد

ناگهان چیز شخصی نورانی دستم را گرفت و به سرعت از تونلی که قبلا از آمده بودم برگشتم ..

روحم دوباره در جسدم خفته بود ..سرفه ای کردم تا بتوانم خوب نفس بکشم که همه فریاد زدند

مرده زنده شده ..مرده زنده شده…

 

داستان کوتاه خاطرات بعد از مرگ

داستان کوتاه خاطرات بعد از مرگ

 

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • چرا؟ واقعا چرا انقدر همه رمانات دوست داشتنی هستن؟ اینهمه تخیل و تبحر از کجا میاد...
  • ببخشید چطوری رمان رو دانلود کنم...
  • آسیجلد دومش رو از کجا خوندی لطفاً بگو...
  • ممنونم ازتون خیلی قشنگ بود چطور میتونیم جلد دومش رو هم دانلود کنیم...
  • ۷۸۷۷زیبا بود خسته نباشید...
  • مهلاسلام میشه فصل دومشم بزاری...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.