“عروسک پارچه ای”
دلش که لرزید دستانش را مشت کرد و خواست که بی تفاوت به نظر برسد؛ اما نشد! نه که نتواند، نه…
در رگش نبود که بی تفاوت باشد!
از روی نیمکت بلند شد و بی توجه به بساطی که خودش چیده بود به سمت پسرک مزاحم قدم برداشت
و به محض رسیدن به او، یقه ی پسرک را چنگ کرد و به عقب هول داد، پسرک هراسان اورا نگریست؛
انتظار نداشت که کسی پیدا بشودو از پیرزنی تنها حمایت کند، کسی که شاید تمام ثروتش به قدر تمام ادویه های دور و برش هم نبود!
انگشت تهدید نشانش داد:
-ببین پسر، هر کسی که هستی، بار آخرت باشه که بخوای کسی روبخاطر بی پولیش مسخره کنی چنان میزنمت که نفهمی از کجا خوردی!
پسرک به خودش آمد و از روی زمین بلند شد و خودش را تکاند:
-برو بابا چه قیافه ای هم برام گرفته!فلک زده، اراده کنم میندازنت تو گونی و پرتت میکنن ناکجا آباد!
مچش را نشانش داد:
-اینو میبینی؟ دوتا مثل تو زر مفت زدن نتیجه اش شد یه جای زخم روی دست من و یه خط خوشکل روی
اون صورت بی خاصیتتشون.
پسرک ترسید! بی آنکه برق چاقو را ببیند خودش را جمع و جور کرد و فاصله گرفت، هادی نقطه ضعف این
جماعت بی غم و درد را خوب بلد بود، دست درجیب که برد پسرک ترسید و پابه فرار گذاشت و از همان دور فحش رکیکی حواله ی هادی کرد.
هادی محلش نداد، عادت کرده بود!
به جای جواب دادن بساط پیرزن را برایش مرتب کرد و کمکش کرد که سرجایش بنشیند، پسرک با تمسخر به ظاهر فقیر پیرزن به بساطش لگد زده بود!
هادی خیالش که از بابت پیرزن راحت شد خواست برخیزد که پیرزن صدایش کرد!
-خدا خیرت بده جوون الهی هرچی تو دلته خدا بهت بده.
قلبش تیر که کشید از سرجایش بلند شد و رفت چند متر آنطرف تر بساطش را جمع کند! دل و دماغ فروختن نداشت.
آخرین عروسک پارچه ای را که خواست بردارد دستی قبل از آن اورا برداشت!
-آقا این چنده!؟ مامان اینو برام میخری؟
هادی سرش را بالا گرفت و به دختر بچه ی پنج ساله ای که موهایش را خرگوشی بسته بود و لباس چین دار،
صورتی به تن داشت خیره شد
بازهم دلش لرزید! دلش هوای دخترکش را کرد
” دو سال قبل جلوی در بیمارستان جان داد!
پول عملش را نداشت
به هر دری که زد نشد!
به هرکه رو انداخت کسی کمکش نکرد!
در آخر با حالی خراب به دکتران التماس کرد و افاقه نکرد دخترکش جلوی چشم های خودش و زن بیچاره اش جان داد!
از آن شب نحس نه دیگر آن مرد مرد سابق شد و نه دیگر زنش به حالت عادی باز گشت!
هر روز یک عروسک پارچه ای میدوخت با او حرف میزد برایش قصه می گفت و اورا فاطمه خطاب میکرد
همان فاطمه ای که در بیمارستان جان داده بود!
صبح نشده
هادی عروسک را از بغل زنش جدا میکرد و به عروسک هایش اضافه میکرد
اگه عروسک را برنمیداشت، زنش دیگر سرگرم نبود و خودزنی میکرد
شیرین بعد از فاطمه تلخ شده بود
اشک نمیریخت فقط به لباس های دخترکش زل میزد و عروسک میدوخت
دوختش را از بر شده بود با ظرافت تمام لباس میدوخت و بعد از هر پایانی انگشتش را سوزن میزد و خونش
که جاری میشد بر دیوار اتاق دخترش می کشید،دقیقا ۷۱۴ روز گذشته بودخودش امروز رد خون هارا شمرده
بود!۷۱۴ روزی که نه حال شیرین خوب شده بود و نه دیگر هادی به زندگی برگشته بود”
-آقا این چنده؟
به خودش آمد
اگر فاطمه بود الان همسن همین دخترک مو خرگوشی بود
بغض مردانه اش را فرو داد و پارچه را از روی زمین جمع کرد و در کوله اش گذاشت!
-آقا با شما هستما
-باشه برای خودتون
-نمیشه که اینجوری؟ قیمتش رو بگین.
به مادر دخترک نگاهی انداخت
-شیرینی تولد دخترمه
این را گفت و به مادر دخترک امان نداد و رفت!
دلش هوای دختر سه ساله اش را کرده بود.
“فاطمه بادکنک صورتی را خیلی دوست داشت”
وارد قبرستان که شد هرکس که اورا با بادکنک صورتی میدید تعجب میکرد!
به قبر دخترش که رسید روی زمین نشست.
بند بادکنک را به درخت کنار قبر گره زد و زیر لب زمزمه کرد:
“تولد مبارک دخترم”
سلام
لطفا رملن جهانم بدون الف را برای دانلود بذارید