دلنوشته همه ی شهر مرا دیوانه میخوانند

دلنوشته وجدان #وجدان چه دیر یااینکه چه زود! یک روز می بینی! دست از زندگی برداشته ام! دیگر تلاشی برایش نمی کنم. که چگونه بگذرد؟! چه خوب و چه...

دلنوشته بخواب به خدا دل بستم؛ گفتم بیرون کند از دلم مهرت را. به خدا دل بستم؛ گفتم بیرون کند فکرت از سرم را. به خدا دل بستم؛ گفتم وارسته کند...

دلنوشته دل کویرت رد خاک صحرا بر تن روزگاران عاشق خسته ی پای در راه مانده مجموعه ای از وصل وصال نافرجام شن زار حوادث دردناک شرشر باران اشک و...

دلنوشته نیمه جان فکر نبودنت که به سرم می زند گلویم در بغض آویخته می شود و چشمانم از اشک همه جا را تار می بینند تو بی رحمانه خودت را وارد قلب...

دلنوشته آه که امشب خبریست امروز و اینجا صحنه هم اغوشیست اسمان نقره فام و پای برهنه و جنگل وحشی و دستان تو آه دستانت را می گویم انچه حس...

دلنوشته آسمان را دیدی؟ می‌دانی که دوست داشتن دلیل و بهانه نمی‌خواهد. گاه مثل یک تکه ابرسیاه که بر جان آسمان می نشیند و بارانی به راه می...

دلنوشته نان گندم گذشت آن زمان که می گفتیم:«نخوردیم نان گندم، دیدیم دست مردم.» تقدیر را جوری بی رحمانه ورق زدند که باید بگوییم:«نه خوردیم...

دلنوشته مغرور که باشی مغرور که باشی دلت دوری‌اش را تاب می‌آورد و او چه زیبا بر آن می‌نشیند و دلبری می‌کند اما گفته باشم‌ها… این که چه...

دلنوشته دل کندن از تو کار من نیست دل کندن از تو کار من نیست… کار من این است که نگاهم را مهمان چشمانت کنم و قربان صدقه ی قد و بالایت روم....

دلنوشته هوای سرد وقتی که هوای سرد هم تو را یادم می اندازد… یادش بخیر. چه روزگاری بود؛ زمانی که دست در دست یک دیگر بین شاخه های کشیده ی...