داستان_کوتاه
✨ بهترین عکس
ژانر احتماعی
✍️ بقلم مرضیه الف
#بهترین_عکس
#مرضیه_الف
باصدای صاحبخانه که مرا به اتاقش فرامیخواند دستمالگردگیری را
رها کردم و با عجله به سمت اتاقش رفتم، با در زدن و اجازه ی ورود
یافتن، دستگیرهی در را چرخاندم و وارد شدم.
از جمله ی همیشگی*خانم با من کار داشتید*استفاده کردم ولی
قبل از پایان یافتن جملهام سمت چپ صورتم سوخت، دستم را روی
گونهام گذاشتم و با بهت به صاحبخانه نگاه کردم.
قبل از انکه حرفی بزنم صدای فریادش گوشم را پرکرد.
<دزد کثیف، به چه حقی طلاهایم را برداشتهای؟ کم به تو محبت
کرده ام؟ جواب خوبی هایم این بود؟ >
دهان باز میکنم تا جوابش را دهم که به حالت سکوت دستش را
جلوی بینیاش میگیرد و ادامه میدهد، خفه شو…نمیخوام
صداتو بشنوم، اینقدر دارم که اون مقداری که تو برداشتی برام
پشیزی ارزش نداشته باشه، ولی دیگه نمیخوام ریختت رو ببینم،
از خونه من گم شو بیرون.
با اشک و هق هق به پاهایم سرعت میبخشیم و با عوض کردن
لباسهایم کیفم را چنگ میزنم و از خانه ی عمارت مانندشان خارج میشوم.
با ان وضع اشفتهای که من دارم هرکس از کنارم میگذرد با تعجب
نگاهم میکند و گاهی سری به افسوس تکان میدهند.
دیگر خسته شدهام، من دخترم و مثل بقیهی دختران غرور دارم ولی
برای حفظ ابرویم و به خاطر پدر از کار افتادهام باید درخانه دیگران کار
کنم تا تکه نان حلالی نصیبم شود ولی اخرش چه میشود؟ تهمت
به دزدی، به اغفال همسرشان، به…
نمیدانم چند ساعت است که در خیابان ها سرگردانم ولی تصمیم
خودم را گرفتهام، من برای این دنیا زیادی ام، باید بروم.
من دیگر توان تحمل ندارم، مگر بدبخت تر از من هم هست؟
روی تکه کاغذی ادرس خانهی محقرمان را مینویسم و درون کیفم
قرارش میدهم، تصمیم دارم خود را جلوی ماشینی پرت کنم تا حداقل
پول دیه برای پدرم بماند.
در کنار خیابان میایستم، دستم را دور بند کیفم محکم میکنم،
چشمانم را میبندم و قدمی سمت خیابان برمیدارم.
با صدای بوق کشدار ماشینی ناخوداگاه، چشمانم را باز میکنم و با
دیدن ماشینی که با سرعت به سمتم میاید و چراغ میزند، گامی
بلند به عقب برمیدارم و به جدول کنار خیابان پرت میشوم.
دستم را روی قلب پر تپشم میگذارم و نفس نفس میزنم، کسی
از پشت سر صدایم میزند، پسرک معلولیست که ترازویی جلوی پایش گذاشته.
کنارش مینشینم و به دیوار پشت سرم تکیه میدهم و دستانم را به
دور زانوهایم میپیچانم، پسرک با لکنتی که دارد شروع به صحبت میکند.
میخواستی خودکشی کنی؟ میدونستی هرکسی خودکشی کنه
خدا نمیبخشدش؟ تو که سالمی دیگه چرا؟ مگه به خدا ایمان نداری؟
منی که اینجا نشستم رو نگاه کن، هر روز ادمای مختلفی رو میبینم،
هر کدوم یه دونه مشکل دارن ولی من چند تا دارم.
مشکلاتت چقدر بزرگه؟از مشکلات منی که معلولم و پدرو مادر ندارم
و یه رییس دارم که صبح به صبح منو با یه تیکه نون اینجا میزاره و
اخرشب میاد سراغم بیشتره؟ من اگه مثل تو سالم بودم وضعیتم این نبود.
میدونی چرا تا حالا دووم اوردم؟
به معنای ندانستن سرم را تکان میدهم.
می گوید:منم مثل تو ناامید بودم ولی یه جمله ای رو از یکی شنیدم
که باعث شد قوی شم، شنیدم بهترین عکسا توی تاریک ترین اتاقا
ظاهر میشن، قطعا خدا هم داره ازم بهترین عکس رو ظاهر میکنه
که تو قسمت تاریک زندگیمم…توکل کن به خودش حتما کمکت میکنه.
حرفایی که این بچه با تمام بچگی اش زد ، مرا بیشتر از هر سخنی
که شنیده بودم به فکر برد.
تصمیم خود را گرفتم، میخواهم بزرگ شوم، در حد همین پسرک،
در حد درک و فهمش.
من میتوانم از پس مشکلات بربیایم.
پس خدایا با توکل بر خودت…
پایان