داستان_کوتاه
✨ خنده ای به روی ترس
? ژانر احتماعی
✍️ بقلم فاطمه حیدری
الان ساعت دو بامداد، یعنی هوا هنوز خیلی تاریک ، من داخل اتاقی تاریک و
ترسناک، گوشه تختم زانو هایم را بغل گرفته و از ترس به خودم می پیچم.
قلبم همانند گنجشکی که اسیر گربه شده، تند تند می زند .
نگاهی به دور و برم کردم، هیچ چیز درست معلوم نمی شد ، ولی صداهای
اطرافم را خوب می فهمیدم، صدای قیس قیس آهن یا چوبی که روی هم کشیده می شد .
صدای های و هوی بلند و ، وحشتناکی که از کنار گوشم ؛ به گوش می رسید .
واون روح سیاه پوشی که کنار کمدم ایستاده و با چشمانی براق و ترسناک
مرا نگاه می کرد.نوری کوچک در روی سقف در حال حرکت بود، و پنجره بزرگی
که دقیقا کنار تختم هست مرا بیشتر می ترساند .
در همین هین که از ترس به خودم می پیچیدم و گریه می کردم .
ناگهان در اتاق باز شد و زنی با مو های ساف و بلند، لباسی سیاه و بلند
داشت، مرا نگاه می کرد. دست برد سمت چراغ تا چراغ را روشن کند، فریاد
زدم و گفتم: « بسم ا…» چراغ روشن شد.
صدای های و هوی بلند و ترسناک از کلر بود.
اون روح سیاه پوش ، چادرم بود که روی جالباسی بود.
صدای قیس قیس هم از صندلی بود ، که پایه اش لق است و تکان می خورد.
و آن زن با موهای بلند و لباس سیاه، کسی نبود جز مادرم که از گریه های
بلندم نگران داخل اتاق اومده.
۱۳۹۶/۵/۲۱