داستان_کوتاه
✨ مذهب
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم سونیا.ط
نگاهی به ساعت روی دیوار انداخت، که زیر
بار گرد و غبار به چرخش منظم تیتروارش
ادامه میداد، تنها یک ساعت تا ظهر باقی
مانده بود، با شنیدن صدای نوحه از هیات
کوچه از جا برخواست، تاسوعا همیشه از
ظهر مراسم سینه زنی برقراربود، از جا
بلند شدو دستی به ظاهرش کشید، نگاهی
به لباسهای مشکی اش انداخت و پیراهنی
انتخاب کرد، خودش هم نمی دانست چرا
امروز دلش حال عجیبی داشت، پوشیدو
نیت به دلتنگی خانواده کرد، هنوز خستگی
شب به روی سرش چون وزنهای در نوسان
کوبیده میشد، تصمیم گرفت حتما قرص
خواب بخرد، با کمی تعلل و تنبلی بالاخره
از خانه خارج شد، هوا امروز هم ابری بود
نگاهی به آسمان انداخت، و دوباره به راه
افتاد، کمی جلوتر نگاهش به دختر و پسری
افتاد که پنهانی در یک کوچه مشغول دلدادگی
بودند، خنده اش گرفت، یاد خودش افتاد
که با سختی نامه مینوشتتا به دست لیلا
برساند اما همیشه اتفاقی مانع رسیدن نامه
میشد، دلش امروز، یکبه یک عزیزان را یاد
میکرد، نگاهش را از آن دو گرفت و براه افتاد
شایداگر تنها یک عضوخانواده زنده مانده بود
او هم اکنونسروسامانی داشت، اما دیگر دل
و انگیزهای در تنهایی باقی نمانده بود، بالاخره
یک بسته قرص خواب با نسخه قدیمی خودش
خرید، و بدون درنگ به سمت خانه بازگشت.
دنیا برایش جذابیتی برای گشت و گذار نداشت.
در کوچه گوسفندی را قربانی کرده بودند و خون
اش روی زمین پهن بود، باخودش گفت واقعا
این همه آدم عنایتی دیدهاند، پس چرا این نگاه
شامل حال من نمیشود، چقدر مسخره…..
درحال عبور پایش لیز خورد و تعادلش را
از دست داد تمام محتویات جیبش روی
خون گوسفند پخش شد، از جا با کمک چند
جوان بلند شدو نگاهی به دستان خون آلودش
انداخت، وباز از مذهب ……..قرص خواب در
خون افتاده بود رغبتی به برداشتنش نداشت
تشکری کردو به سمت خانه به راه افتاد، تمام
وقت زیر دوش حمام با خودش تکرار می کرد،
“که چی بشه” ….. امشب اوضاع دلگیرتر بود
شب عاشورا باشد، تنها، در برزخ افکارت
مانده و سرگردان بمانی و دلت در هوای عشق
پر بکشد، و هنوز چشم انتظار کرامتی باشی
تا به آنچه که پشت سر نهادی باز گردی…..
دلش را به غربت گذشته، به یاد مادر حواله
به خاطرات کرد و با لحنی آرام گفت” یا
حسین” آبی بر آتش جانش ریخته شد و
صدای نوحه چون لالایی چشمانش را در
خواب فرو برد…..کسی دستش را گرفت
صدایش میزد بیا مرا ببین، برایت آن چه
خواستی آوردم، چیزی نمی دید، آن مرد
همیشه در حاله ای میآمد ومی رفت..
صدا بلند تر شد بلندشو…….
از جابا شتاب برخاست، چشمانش را
با پشت دستش مالید، صدای هیات
بلند تر شده بود، پرده را کنار زد، و به
بیرون نگریست، نگاهش با نگاه لیلا
گره خورد در حالیکه او روی ویلچیر
نشسته بود و به صورت رضا زل زده
بود.
#مذهب
#سونیا_ط
کاربر انجمن رمان عاشقانه