رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه باران

داستان کوتاه باران

داستان_کوتاه
✨  باران
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم  زینب امیری

از پشت پنجره کلاس به قطره های باران نگاه میکنم که چه مشتاقانه خودشان را فدا میکنند برای جاری شدن!….
صدای زنگ کلاس اصرار زل زدن را از چشم هایم گرفت. ومن با عجله در میان ازدحام کلاس و مدرسه خارج میشوم.
بعد از چند دقیقه پیاده روی می ایستم و رو به آسمان گریان، چشمهایم را باز نگه میدارم. قطره ای از باران درست داخل چشمم فرود آمد.

داستان کوتاه باران

و من میخندم و تمام وجودم لبریز از حس خوب باران می شود. تمام تابستان را هوس یک باران خوب و دلپذیر کرده بودم. هوا سرد بود اما من لباس های گرمی پوشیده بودم و سرما را فقط نوک بینی ام حس میکرد.
کمی آنطرف تر پسر بچه ای با لباس های مندرس زیر سایه ی دیوار پناه گرفته بود تا جسم نحیف و کوچکش، از بارش و سرمای باران در امان باشد.
چهره بور و تخسش نمیتوانست برق معصومیتی که در چشمانش می درخشید را پنهان کند.
او می لرزید و با عصبانیت نگاهی به آسمان می انداخت. و زیر لب چیزی زمزمه میکرد.

داستان کوتاه باران

دلم برایش سوخت. به طرفش رفتم و پرسیدم چرا از باران می ترسی پسر؟! بیا … بیا زیر باران و مثل من از اولین باران پاییزی لذت ببر…..مگر دوستش نداری؟!! اما اخم هایش در هم گره خورد و رویش را از من گرفت.
زیر زبان متلکی آبدار به من انداخت که چه دل خجسته ای دارم .
اصلا به سن و سالش این حرف های بزرگ نمی خورد.
پرسیدم تو چرا تنهایی پس والدینت کجا هستن؟
جوابم را نداد و با تکه کارتونی که روی سرش گرفته بود راهش را گرفت به دنبالش قدم برداشتم و بازویش را گرفتم .
ناگهان تکه ای از لباس پوسیده اش پاره شد. و با عصابنیت سرم داد زد. و گفت.:

دانلود رایگان  مصاحبه با اعظم فهیمی

داستان کوتاه باران

مگه نمیبینی من گدا هستم و مثل تو پول خرید لباس گرم و ندارم. یک آن قلبم به درد آمد آخر مگر او چند سال دارد که این همه سختی بکشد. او حتی یک جفت جوارب یا کفش مناسبی به پا نداشت. بلافاصله کاپشنم را در آوردم و به او دادم پسرک برق شادی در چشمانش درخشید. اما می دانستم برایش کافی نیست او هنوز چکمه و شال و کلاه ندارد. پسرک تشکر کردو رفت هرچه صدایش زدم برنگشت. او انقدر از گرفتن هدیه اش خوشحال شد که گوش هایش هم کر شده بود.

باران هنوز می بارید دیگر خوشحال نبودم دیگر نمی توانستم زیر باران بچرخم.

زیرا اینک می دانم باران روی سر دو دسته از ادمها می بارد یک دسته که انسانهای فقیر و بی خانمان و کودکان خیابان است و دسته دیگر انسانهایی بی نیاز و چگونه این دو دسته میتوانند همدیگر را درک کنند وقتی به جای همدیگر زندگی نکرده اند!!..
سرما را هرلحظه بیشتر احساس میکردم. اشکالی ندارد اقلا حالا حالش را بهتر درک میکنم.
باران میتواند برای عده ای زیبا باشد و برای عده ای بسیار بد و سخت.
حالا دیگر مطمئن نیستم که باران را دوست دارم تا زمانی که عده ای بی خانمان و فقیر در خیابان ها زندگی می کنند آیا باران هنوز هم زیباست.؟!…..

 

دانلود داستان های بیشتر از لینک زیر

romankade.com/category/داستان_کوتاه/

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
  • 2316 روز پيش
  • علی غلامی
  • 8,233 بازدید
  • یک نظر
لینک کوتاه مطلب:
نظرات
  • اسما
    ۱۰ فروردین ۱۳۹۹ | ۰۴:۲۲

    عالی بود ازش بسیار خوشم آمد

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • avaکارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • شهیدی هستمممنون میشم لینک گروه ایتا رو بزارین...
  • ایمان سعدتمه دوست دارم که این رمان از بی خانم...
  • ایمان سعدتعالی...
  • saraنمی دونم چی بگم فقط می تونم بگم کارتون حرف نداشت نویسنده عزیز...
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.