نوینسده : زهرا حیدری رحمت آبادی کاربر انجمن رمانهای عاشقانه
ژانر: #اجتماعی#احساسی
تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۲۶۱
من رو بازی دادن
مثل عروسک خیمه شب بازی…
زندگیم سر تا سر دروغ بود و این دروغ من رو قوی تر کرد.
سختی کشیدم، اما ادامه دادم.
دلم رو شکستند
مسخرم کردن
کتکم زدن
اما من بخشیدم.
نمی دونم چی شد ، که زندگیم به این جا کشیده شد!
سیاهی شب، آسمون رو پوشونده بود.
از ترس این که الان یه روح پشت سرم باشه ، همش سر بر می گردوندم. نصفه شب ، رد شدن از یه مزار قدیمی ، اونم با پای پیاده…
یه چادر مسافرتی کوچکی، که از توش صدای قران می اومد؛ توجهم رو به خودش جلب کرد.
تو اون لحظه ،همه ترسم از بین رفت و فقط می خواستم برم و داخل این چادر رو ببینم.
مردی میان سال، با صورتی نورانی، که روبروش یه قران تو رهن بود.
چهره ی خیلی گرمی داشت.
تا به حال هیچ کس برام انقدر عجیب نبود.
انگاری سال هاست اون رو می شناسم.
با آرامش مشغول خوندن قران بود و اصلا به دور و برش توجهی نمی کرد.
واقعا اون نمی ترسه ، که الان یه روح بیاد و بخورتش!؟
خودم از این فکرم خندم گرفت. آخه ما آدما چرا همش از روح ، جن و … می ترسیم؟
مگه ترس ناکن؟ مگه اونا موجودات خدا نیستن؟
نمی دونم چرا ، اما یه لحظه دلم برای مردک قاری سوخت! …
چرا هیچ وقت تو جامعه، اسمی از اینا برده نمی شه؟ مگه اینا از افراد جامعه نیستن؟
شخصیتش خیلی برام جالب بود. خیلی دوست داشتم بدونم، که چه جوری این مرد قاری شده؟
برای این سئوال ، جواب های زیادی توی ذهنم بود؛ اما نمی تونستم به همین راحتی ، درمورد زندگی مردم قضاوت کنم.
نگاهم رو از اون مرد گرفتم و به آسمون دادم؛ آقای ماه امشب کامل شده بود و ستاره های درخشان، آسمون امشب رو زیبا تر کرده بودند.
همین طور که از مزار قدیمی رد می شدم، برای مرده ها هم صلوات می فرستادم؛ برای شادی روحشون! …