داستان_کوتاه
✨ الی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم زهراحیدری
نام داستان: #الی
نام نویسنده:#زهراحیدری
*
من همونیم که یه روز تو جنگلا ، میون سبزه زارا ، میدوئید و آواز میخوند!
فقط الان تن ندارم ، رو دیوارم…چشم ندارم ، به جاش تیله دارم!
*
الا سرش رو پائین میندازه و با تاسف میگه: سرش رو دیدم!
چشمای تنها ترین دوستش بارونی میشن؛ گوشاش رو تکون میده
، چشاش رو باز و بسته میکنه و میگه: باز هم؟!
کجا دیدیش؟ کجا سرش رو دیدی؟!
الا سرش رو بالا نمیآره ، اگه سرش رو بالا بیاره، آشکا، تنها ترین
دوستش تو این سرزمین گریش رو میبینه؛ بینیش رو بالا میکشه
و همین جور که سرش پائینه میگه: آ…آشکا من س…سرش رو
…تو خونهی اون آدم دیدم!
الا فریاد میزنه: سرِ خشک شدش! به دیوار آویزون بود!
چشمای درشت آشکا بارونی میشه و میبارند؛ اونم قطره قطره! …
آشکا:«چرا مواظبش نبودی؟!
کی این اتفاق افتاد؟! …»
الا دلش کاسهی خونه…وقتی یاد چند روز پیش میافته ،
قلبش از تپش میایسته!
الا:« میگم آشکا…میگم کی این اتفاق افتاد؛ البته اگه این
بغض لعنتی بذاره!»
چشمای درشت آشکا خیس خیساند ؛ اگه فقط دو دقیقه
دیگه ببارند، تو این کویر صورتش سیل میآد.
آشکا هق هق میکنه و با همون صدای گرفتش میگه
:«بگو داداش؛ کُلِش رو بگو…میخوام بشنوم!»
صدای غرش رعد و برق ، دل آشکا و الا رو میلرزونه!
شبه و هوا تاریک!
تو این تاریکیه شب، فقط چشمای الا و آشکا میدرخشند و
اون کرمای شب تابی ، که خیلی وقته دارن دور و بر این دو
دوست بال بال میزنند.
الا پلک میزنه تا اشکاش از جلو چشماش کنار برند ؛ آب
دهنش رو قورت میده و میگه:«غروب بود؛ صدای زوزهی
گرگا از تو جنگل میاومد.
این صدا بدجور دلم رو میلرزوند؛ بدجور ترسیده بودم.
برا خودم نترسیده بودم؛ نه… نگران الی بودم؛ اون پاش زخمی بود.
نمیتونست تند بدوه؛ میترسیدم طعمهی گرگا بشه…همون گرگای دندون تیز!
میترسیدم الی، غذای شب گرگا بشه؛ دل نگرونش بودم!
رفتم دنبالش، آخه خیلی دیر کرده بود.
بهم گفته زود میاد، اما زود نیومد. از لا به لای بوتههای
عجیب و غریب رد میشدم؛ درختای سر به فلک کشیده
رو رد میکردم و با زبون آهویی صدا میزدم: الی؟! …
بعد از مرگ خونوادم، بد جور افسرده شده بودم؛ فقط همین تک خواهر رو داشتم!
با بغض زیر لب زمزمه میکنم: عزیز برادر کجایی؟!
صدای الی نمیاومد که نمیاومد!
بدجور حالم گرفته شده بود، قلبم داشت آتیش میگرفت؛
مگه قلب یه آهو چقدر میتونه باشه؟!
کُل قلبم خورد خورد شد!
و من هم چنان در حال پیدا کردن خواهرم بودم؛ هم چنان
در حال جست و جوی تنها آهوی مادهی این سرزمین بودم!
تنها آهوی مادهی باقیمانده این سرزمین گم شده بود!
چشمام تار میدید اما میدیدم؛ من دیدم اون مردی رو که
تفنگ به دست پشت یه درخت ایستاده بود؛ نشونه گیری
کرده بود، اما به کجا؟! …
نشونه رو که دنبال میکردی، تک خواهر من رو میدیدی؛
همون آهویی که با پای زخمیش روی زمین داشت ناله میکرد!
ترس تموم وجودم رو گرفته بود؛ داد زدم: الی مواظب باش…
بیا این جا آبجی…تو میتونی بلند شو! …
اون مرد ماشه رو کشیده بود، میخواست شلیک کنه! …
الی تو همون لحظه بود که آخرین حرفش رو زد: نمیتونم بیام…
حلالم کن داداش! …
و . . .
صدای شلیک گلوله که تو جنگل پیچید، قلبم هزاران هزار تیکه شد!
با چشمای تارم، دیدم که اون مرد تفنگ دست، الی من رو برداشت و رفت!»
*
گریه و زاری کردن دو تا آهو تو جنگل دیگه چه فایدهای داره؟! …
آسمون، بعد از چند دقیقه رعد و برق زدن، شروع به باریدن میکنه!
آشکا فهمید که چه اتفاقی برای الی افتاده و اونم خورد شد؛ حتی شاید بیشتر از الا! …
آشکا با صدای خش دارش میگه:«یعنی…داداش؟! …»
الا دوباره پلک میزنه و با این کار، دوباره اشکاش رو از جلو چشماش کنار میزنه و میگه:«آره داداش…یعنی آخرین آهوی مادهی باقیماندهی این سرزمین رو هم کشتن!
الی من رو کشتن! . . .
دیگه آهوی مادهای تو این سرزمین وجود نداره و تنها آهوهای نَرِ
این سرزمین هم، من و تو حساب میشیم!»
شر شر بارون، هم درختا رو خیس میکنه، هم زمینا رو و هم این دو تا آهو! …
طولی نمیکشه که نور ماشینی ، یه قسمت از جنگل رو روشن میکنه و چند تا مرد، الا و آشکا رو همراه خودشون میبرند، تا بذارنشون توی باغ وحش! …
الا دیگه چیزی نمیتونه بگه؛ فقط زیر لب زمزمه میکنه:«خدا از سرتون نگذره»
*
بعضی وقتا، بعضی آدما، از گرگا هم بدتر و بد صفت تر میشن!
گرگا لااقل یکم درک تو وجودشون هست که. . .
مگه دروغه؟! …
***
زهرا حیدری رحمت آبادیジ