داستان_کوتاه
✨ بومرنگ
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم فاطمه عبدالحی
بومرنگ
دستانش مشت می شود. تیره های مردمکش می لغزند.
جویبارها راهشان را می بندند. هوا هم بازیش می گیرد.
مشتش دیگر تپشی ندارد. مغزش جمع می شود. خوشه
هایش حبس می شوند. می ترسند. صورتی هایش سفید
می شوند. می لرزند. سقوط می کند. جایی میان شغال ها!
ستون ها از جای در می آیند. دیوار ها اشک خون می گریند.
به کبود می روند. جهانش تار و…. فیلم شروع می شود.
– مگه چی برات کم گذاشته بودم؟
– خدا ازت نگذره، خدا سر عزیز دردونت بیاره
– این آدم گذشته درستی نداره، آخه صیغه؟
-شیرمو حلالت نمیکنم، حلالت نمی کنم
– یه کتاب رو هر چقدر هم بخونی آخرش عوض نمیشه
– من دیگه پسری به اسم تو ندارم
– آدم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه، بفهم
– خدا مرگم رو بده زودتر راحت بشم، حرومه، میتونی بفهمی؟
-زنمه بابا، زنمه
– آخ قلبم
– وای، باز دعوا، خسته شدم
یاخته هایش پولادی می شوند. نامردها بد می کوبند.
فیلم می ایستد. طبل ها کار می افتند. صورتی می چرخد
و دستش سرخ می شود. گل پژمرده اش بر خاک می افتد
. طبل ها دیگر امید ندارند. آفت گل پژمرده اش هنوز هست.
هنوز مردمک می دراند. آدرنالین هایش مسابقه می دهند.
زمین می چرخد. ماه، معاشقه خورشید را پس می زند.
انگار هیچ کس نمی تواند طوق او را بگیرد. وجدانش حلقه
می زند بر رگی و خوشه هایشان را متوقف می کند.
مچی باز می شود. پرده ای می افتد. تیره می شود.
زمین می چرخد. ماه،معاشقه خورشید را پس می زند.
شیطان قهقهه می زند. انگار تنها اوست که بومرنگش
را درست پرتاب کرده است!
در آیینه
مردی دارد بغض می کند
بیایید پشتش را بمالید
به او بگویید همه چیز درست می شود
دلش کمی دروغ می خواهد
آیینه را کمی پایین تر نصب کنید
گمانم دیگر به زانو درآمده باشد
فاطمه عبدالحی
(الهام از رمان بومرنگ_الناز محمدی)