داستان_کوتاه
✨ ازکوزه همان برون تراود که از اوست
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم هنگامه دشتیانی
از کوزه همان برون تراود که از اوست…
این ضربالمثل رو همهی ما حداقل یک بار در زندگی شنیدیم؛ حالا یا از زبون پدر بزرگها و مادربزرگها، یا توی کتاب یا متنی دیده و خوندیم.
اما آیا واقعا تا به حال به این فکر کردید که این ضربالمثل چه چیزی رو میخواد به ما برسونه؟ آیا تا حالا فکر کردید این ضربالمثل شمال حال چندین نفر از نزدیکان ما و افرادی که هرروز باهاشون در ارتباطیم، میشه؟
بیاید با یک داستان کوتاه، واقعیت این ضربالمثل رو بفهمیم.
مقنعهام رو صاف کردم و بعد از آخرین نگاهی که به خودم توی آیینهی جیبیام انداختم، به سمت در شرکت رفته و وارد شدم. با صدایی که میگفت بفرمایید، به سمت دختر جوانی که به نظر منشی شرکت میاومد رفتم و بعد از گفتن اینکه برای مصاحبهی کاری اومدم، از من خواست که چند دقیقهای رو منتظر بشینم. به سمت مبلهای چرم مشکی که به نظر خیلی راحت میاومدن رفتم و نشستم. زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم؛ کنار منشی، خانم دیگهای نشسته و مشغول بررسی یک سری کاتالوگ بود،
داخل راهرو سه اتاق وجود داشت که روی در بستهی یکی از اونها تابلویی زده و نوشته شده بود ((مدیریت)). از اتاق دومی صدای صحلت مردی میآمد که از لرزش کمی که توی صداش بود میشد فهمید که باید مسن باشد. به حرفهاش دقت کردم، داشت با شخص پست تلفن راجع به دستگاههای تصفیهای که میشد در یک ساختمان دو طبقه کار گذاشته شود، صحبت میکرد. به اتاق سوم نگاه کردم، پسری جوان پشت سیستم نشسته بود
که به راحتی میشد از چشمان ریز شده و سر نزدیک شدهاش به مانیتور فهمید که بدجور در کارش غرق شده. با صدای منشی که میگفت میتوانم برای مصاحبه نزد مدیر بروم، دست از دید زدن اطراف برداشته، بلند شدم و پس از نفسی عمیق برای باز یافتن آرامشم، به سمت دری که تابلوی مدیریت داشت گام برداشتم. با ضربهای به در، اجازهی ورود گرفتم. با ورودم به اتاق سعی کردم چشمانم را کنترل کنم
که اتاق مدیر را هم مانند دیگر اتاقهای شرکت دید نزنند، اما اصلا احتیاجی به تلاش من نبود، زیرا خود مدیر به اندازهی کافی جلب توجه میکرد. مردی جوان، با کت و شلواری شیک، اتو کشیده و بی شک گران قیمت که با پرستیژی خاص، مدیر بودنش را به رخ میکشید، پشت میزی بزرگ که به جرات میشد گفت سه برابر میز دیگر کارکنان شرکت بود، نشسته و نگاه جدیاش را به من دوخته بود. از حق نمیشد گذشت، جذاب بود و نصف این جذابیت به خاطر ظاهر آراسته و مناسبش بود.
با پاهایی لرزان به سمت مبلهای شیک اتاقش که اشاره کرده بود رفته و نشستم. بعد از پرسیدن سوالات مربوطه و چک کردن رزومهی کاریم، لبخند کمرنگی زده و گفت که خوسحال میشه باهاشون همکاری کنم. با خوشحالی تشکر کردم و بعد از هماهنگی با منشی برای ساعتهای کاری، به سمت خونه پاتند کردم تا خبر استخدام شدنم را به مادرم هم داده و او را هم خوشحال کنم.
***
با خوشحالی و پرانرژیتر از دیروز، وارد شرکت شدم تا دومین روز کاریم رو هم مثل روز اول، خوب تمام کنم. امروز هم درست سروقت رسیدم، نمیخواستم حالا که استخدام شدم جلوی اون مدیر متشخص و با اون همه احترامی که دیروز بهم گذاشته و خوشآمد گفته بود، وقت نشناس به نظر برسم، اما با ورودم و پچپچهای منشی و خانم سرابی و جو نسبتا متشنج شرکت،
فهمیدم که یک چیزی درست نیست. به سمت خانم سرابی رفته و مرسیدم که چه اتفاقی افتاده؟ اما قبل از اینکه بخواد جوابی بهم بده، متوجه صدای آقای فتاحی، همان مسر جوانی که دیروز خودش را معرفی کرده بود، شدم.
_بله، بله میفهمم، باور کنید ما هم بیتقصیریم. قرار بوده دستگاهها از شرکت اصلی، یک هفتهی میش برامون ارسال شن اما هنوز خبری نیست
با خروج مدیر از اتاقش، سریع از روی صندلیهامون بلند شده و به احترامش ایستادیم.
آقای فتاحی که مکالمهاش تمام شده بود سریع به سمتش آمد و گفت
_میگن کار ساخت و ساز ساختمون پنج روزه که بهخاطر ما عقب افتاده و اگر تا فردا به دستشون نرسه شکایت میکنن
آقای مسنی هم که فقط میدانستم کارشناس فروش شرکت است، ارام و با طمانینه گفت
_از شرکت (…) هم زنگ زدن و گفتن اگر تا امروز دستگاه به دستشون نرسه، باید چکشون رو پس بدیم
مدیر اخمی کرد و با دادی که زد، ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم
_به درک که پس میگیره، ساختمونشون روی سرشون خراب شه، مرتیکه زبون درآورده تهدید میکنه
بعد از ثانیهای سکوت منشی که وضعیت را نامناسب دید، ارام گفت
_به نظرم میتونیم عذرخواهی کنیم و بگیم که توی پروژههای بعد جبران میکنیم تا…
آقای فتاحی میان حرفش پرید
_درست میگن، حتی میتونیم به مدیر پروژه (…) هم بگیم تا باهاشون صحبت کنن و کارکرد خوب شرکتمون رو تضمین کنن، آخه قبلا با ما کار کردن و میدونن…
این بار مدیر بود که وسط حرفش پرید و دوباره داد زد
_ برو بابا تضمین کنه، میخوام که مشتریمون نمونه
بعد هم ادای منشی رو درآورد و ادامه داد
_میتونیم عذرخواهی کنیم…! شما میتونی یه کار بهتر بکنی و نظر ندی، کار خودت رو انجام بده
این رو گفت، به سمت اتاقش رفته و در رو به هم کوبید. با تعجب به در بستهی اتاقش خیره شدم و انقدر از چیزی که ثانیهای قبل دیده و شنیده بودم، شوکه بودم که بیتوجه به منشیِ ناراحت و بقیه، آروم به سمت میز کوچکم رفتم و فقط به این فکر کردم که ایا واقعا این مرد، همان مرد دیروزی است؟ همان که دو روز پیش با من مصاحبه کرده بود؟ همان که دیروز امده و خیلی جدی به من خوشآند گفته بود؟ یعنی اون ظاهر و پرستیژ فقط برای روزهای معمولی بود؟ مگه یه مدیر نباید توی زمانهای حساس مدیر بودنش را نسان بده و با درلیت مسائل را حل کند؟ چقدر زود، توی کمتر از دو روز خودش را نشان داد!
شخصیت آدمها رو نمیشه از روی ظاهر قضاوت کرد.
مهم نیست چه لباسی تنته، مهم نیست رتبهی شغلیت تا چه اندازه بالاست، مهم نیست کارت اعتباریت تا چه اندازه پُره، این مهمه که واقعیت درونیت چیه؟ چون با هر ظاهری، بالاخره یک جا خود واقعیت رو نشون میدی و جه بسا هرقدر بیشتر واقعیت درونیت رو قایم و پشت ظاهر دروغینت پنهان بشی، زودتر هم واقعیت درونی و وجودیت رو به اطرافیانت نشون میدی.
همانطور که از قدیم گفتن از کوزه همان برون تراود که در اوست.