نوشته: بهار
ژانر: #عاشقانه#اجتماعی
تعداد صفحات کتاب: پی دی اف ۷۰۱
درباره ی یه مادره…یه مادر با شرایطِ متفاوت با خیلی از مادرایِ خوشبختِ دیگه و شاید شبیه ب خیلی از ادمایِ اطرافمون
از همین الان میگم….این داستان یه داستانِ خانوادگی لایتِ عاشقونَست.توو این داستان توقع گیس و گیس کشی نداشته
باشید.شاید بحث باشه اما کل کل نه! از من توقعِ هیجان هایِ غیرِ معقول در یه زندگیِ عادی اما خاطره انگیز رو نداشته باشید خواهشن!
فصل اول
– هورا؟
پلکانم را طوری نگه داشتم تا تصویر چهره اش را تنها گنگ از بینِ مژگانم ببینم. صدایِ ضبط به گوشم رسید:
«دلم یادِ روزای بچگی کرده
روزایِ روشن و بی غصه و زیبا»
به تمام افکار خواننده در ذهنم لبخند زدم. پوزخند نه! لبخند.صدایش باز به گوشم رسید،تنها از فاصله ای نزدیکتر:
– هورا بیداری؟
نقش بس بود. پلکانم را تا جایی که رمق داشتند از یکدیگر دور کردم. چشم های بازم را که دید از همان فاصله ی کوتاه به مردمک های بی فروغم خیره شد.
رویم را برگرداندم. ایندفعه، به جای رنگ سوخته ی چشمان قهوه ای اش، به پرده ی صدری رنگِ حریر، خیره شدم.
– فکراتو کردی؟
نتوانستم به قولم عمل کنم. قطره اشکی که از گوشه ی چشمم چکید تمام قول و قرار های در خفایم را زیر پا گذاشت.
سکوت کردم! جوابش را ندادم! تنها به همان پرده ی حریر خیره شدم «شاید برایت عجیب باشد این همه آرامشم.خودمانی می گویم، به آخر که برسی فقط نگاه می کنی»
– هورا جواب می خوام
جواب! مردِ من جواب میخواست. مردِ من؟! مرد؟! برای من؟! قول دیگرم را با پوزخندی که بر لبانم نقش بست زیرِ پا گذاشتم. چقدر بد قول شده بودم.
– اینا رو باید قبلا نباید می گفتی؟ همون قبلا که به عنوان یه دوست خودت و زنتو تو چشمم جا کردی؟
نتوانستم آنقدر که می شود مظلوم باشم.نتوانستم طعنه های نهفته در جملاتم را آنچنان نهفته کنم.
کلافه دستی به موهایش کشید، از گوشه ی چشم دیدم. دیدم که چقدر از جواب بی سر و تهم کلافه شد. از کنایه ام آشفته شد. اما باز حفظ ظاهر کرد و با مهربانی گفت:
سلام
چرا لینک ها مربوط به رمان گناهکار طرد شده است
لطفاً لینک خود رمان رو بگذارید
خیلی ممنون ک اطلاع دادین اصلاح شد