داستان_کوتاه
✨ آتش و مستی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم فرنوش گل محمدی
میخواستم محال ترینم را ممکن کنم
میخواستم ترسناک ترین اختراع بشر را دچار تغییر و تحول کنم
میخواستم ساعت لعنتی را بگیرم و عقربه های لعنتی ترش را بچرخانم !
آنقدر که “دوسال”به دور ترین سرزمین حاکم در این کره ی جغرافیایی تبعید شوم …
آنقدر که ۷۳۰ روز قبل تر را تداعی کنم
من آدمِ حرف های ثقیل نبودم !
آدمِ نوشیدن جامِ تلخِ حسرت هم !…
نه یادگاری ای داشتم
نه خاطره ای از بودنت ، به حلاوت عسل …
من فقط روز شمار هفتگی را داشتم که هنوز هم تاریخ هایش را
، اتفاقات ماهانه اش را ریز به ریز ، جز به جز کنج ناخواداگاهم یاد آوری میکنم
میخواستم چمدان دل بستگی هایم را به دست بگیرم و تمام نبودن هایت را در جیب هایش دفن کنم
میخواستم به حماقت هایم رنگ دلتنگی بپاشم تا از جاذبه ی
کهکشانی نگاهت برای لحظه ای هم که شده آزادانه در آسمان خیالم پرواز کنم
اما بازهم آخرین ضربه را با بی رحمی تمام به دیواره های کویری دلم کوبیدی
زخم های ترمیم شده را شکافتی و …
من را از من هزاران کیلومتر فاصله دادی !
چمدان و بودنهایت از دستم رها شد
ساعت متوقف شد
شوکرانِ حسرت به دلم چشانده شد
من فقط میخواستم با ترسناک ترین اختراع بشر مبارزه کنم
میخواستم حزن آلود های شبانه ام را در نوای ویالون هق هق هایت منعکس کنم
نمیدانستم یک “تو” هم میتواند مخوف ترین نادرِ جهان باشـد
و تو همان لعنتی ترین ترسناکِ بی رحم دنیایم هستی
این “من” یک بار دیگر تنها شد
باز هم تنها شد
باز هم … تـنها شد … !
#فرنوش_گل_محمدی