داستان_کوتاه
✨ احساس صورتی
? ژانر اجتماعی
✍️ بقلم فرنوش گل محمدی
بچه که بودم یه کفش صورتی دخترونه با پاپیون های سفید خریدم خیلی دوستش داشتم،خیلی زیاد
چند وقت بعد با هر قدمی که میرفتم اذیتم میکرد ،پامو میزد،بدجوری آزارم میداد
کم کم اشکم رو در میاورد و دردش طاقت فرسا شده بود
اون کفش دیگه نمیشد برای پای من بمونه…بودنش درد بود ، ضعف بود … عذاب بود!
بخاطر همین بدون اینکه دیگه ازش استفاده ای کنم توی کمد گذاشتم و هر
وقت دلم براش تنگ میشد جلوم میذاشتمش و فقط نگاهش میکردم
۱۸سالم که شد …
یه آدم جای اون کفش صورتی رو گرفت
خیلی دوستش داشتم خیلی زیاد
اما کم کم سرد شد آزارم میداد
رنجی که داشت، از درد کفش و آزار پام بیشتر بود
به جای پام روی دلم یه زخم بزرگ گذاشته بود
یه شب بالاخره اشکم رو درآورد ؛ شوری اشک جراحت دلم رو بیشتر کرد..
زخمش سرباز کرد و قلبم بدجوری سوخت
باید میرفت، نبودنش روی سند زندگیم امضا شده بود و کاری از دل مجروحم ساخته نبود …
اما اون آدم ، کفش صورتی محبوبم نبود، من نمیتونستم اونو توی کمد دلم
نگهش دارم و با زنجیر احساس به قلبم قفلش کنم تا فقط برای خودم بمونه…
اون باید میرفت و منم جلوش رو نگرفتم
تو زندگی هم، آدمای زیادی برامون کفش صورتی ان ، قبل از اینکه زخمی
عمیق رو به یادگار بذاره از پایِ دلت در بیار و بذار با رفتن به مرور دردش بهبود پیدا کنه
مطمئن باش کفشِ دیگه ای انتظار پایِ دلت رو میکشه
#فرنوش_گل_محمدی