✨ آرامشی از جنس بغض
? ژانر اجتماعی
✍ بقلم ا.اصغر زاده
راویاولشخص”سحر”(حال)
با بغضے خفه کننده که سعے در محار کردنش داشتم
سرم را به چپ و راست تکان دادم.
باورش سخت بود خیلی بیشتر از خیلی سخت بود.
بی اراده اشکام راهِ گونم را پیدا کردند.
دستم را روی گلویم گذاشتم داشتم خفه میشدم نفس کشیدن
سخت شده بود و انگار در این دنیا اصلا اکسیژنی وجود نداشت.
عقب عقب رفتم و چشمام خیرهی چشمان سرخ کامران بود که انگار
براے اونم همه چیز تمام شده بود،اونم باور نمیکرد این حقیقت تلخ را.
دستم را روی صورتم گذاشتم و با هقهق بدون توجه به صداهای
مامان و کامران که اسممو صدا میکردند از خانه
خارج شدم میدوئیدم و اصلا برام مهم نبود کجا میروم.
عالیه با خوندن اشکم دراومد