رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
دانلود رمان ، رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز
داستان کوتاه پرتغال خونی

داستان کوتاه پرتغال خونی

 

۲۲ سالم بود که خدمت سربازیم تموم شد،کلی آرزو تو سرم بود کلی برنامه ریزی و آینده نگری.

بعد ازدوسال دوری برگشتم خونه،پیش خونواده،خونواده برای من یعنی همه چیز،

خونواده یعنی آدمایی که نگرانت میشن،خونواده یعنی عشق.

باهم خدمت هام قراره یه سفر گذاشتیم،یه سفر یک هفته ای.

صبح که میخواستم راه بیفتم،پدرومادرم بیدار بودن،بغل و خداحافظی.

این آخرین باری بود که گرمای خونه و خونواده رو حس می کردم.

دوروزی از سفر میگذشت وبا خونوادم بصورت تلفنی در ارتباط بودم،اماشب سوم،

ساعت از دو گذشته بود و همه خواب بودیم که با زنگ تلفن من همه از خواب بیدار شدن

 

دوروزی از سفر می گذشت وبا خونوادم بصورت تلفنی در ارتباط بودم،اماشب سوم،

ساعت از دو گذشته بود و همه خواب بودیم که با زنگ تلفن من همه از خواب بیدار شدن.

عمو غلام بود،باگریه اسمم رو صدا میزد،درست متوجه حرفاش نمی شدم،ترسیده

بودم،دوستام همه جمع شده بودن دورم،عموغلام گریه اش رو جمع کرد و گفت:خونتون آتیش گرفته،همه مردن.

باورم نمی شد،دنیا برای من تموم شده بود،بدنم میلرزیدو بی صدا گریه می کردم،

صبح نشده بود که به خونه رسیدم،عمو غلام رو بغل کردم و گریه هام با صدا شد،

داستان کوتاه پرتغال خونی

پلیس و آتش نشانی می گفتن:گاز گرفتگی باعث مرگشون شده و یه جرقه باعث آتیش سوزی.

مراسم ختم،خاکسپاری،هفت و چهلم تموم شدو من هنوز شوک بودم،دیگه انگیزه ای

برای زندگی نداشتم،صبح تاشب خونه بودم و تنها جایی که می رفتم قبرستون بود.

یه روز صبح عمو غلام با یه کادو اومد خونه،تا لباس  سیاه رو از تن منو در بیاره.

ازم خواست که غصه و گریه رو تموم کنم و به زندگی برگردم،اما زندگی من دیگه

تموم شده بود،عمو غلام حرف میزد و من سکوت می کردم،حرف میزد و من سکوت می کردم،

عمو غلام‌که حسابی کلافه شده بودباصدای بلندگفت:فردا ساعت ده صبح میای میوه فروشی من

بلند شد و همینطور که به سمت درمی رفت گفت:فردا منتظرتم.

صبح ساعت ده با بی میلی تمام به مغازه عمو غلام رفتم،یه میوه فروشی

بزرگ که کارگراش با دیدن من پچ پچ میکردن.

عمو غلام منو دید و به سمتم اومدو منو به همه معرفی کردو گفت که قراره

از امروز تو مغازه کار کنم،اما من که  اصلا حوصله کار کردن توی مغازه رو نداشتم گفتم:

عمو الان روحیه ام مناسب کار کردن نیست.

عمو غلام اخم کرد و گفت:از فردا هر روز ساعت ده میای اینجا، آخر شب میری خونه،

دیگه گریه و غصه هم حد داره،سال اون خدا بیامرزا در بیاد خودم برات آستین بالا می زنم.

همینطور تو چشماش زل زده بودم و دنبال بهونه می گشتم.

عمو:چشم گفتنت نشنیدم

داستان کوتاه پرتغال خونی

و من که بی اختیار گفتم:چشم.

از فردای اون روز تا چند ماه ساعت ده صبح مغازه بودم،زندگی یکنواخت و مسخره.

صبح تا شب بین میوه ها آخرشب هم خونه و خواب،و دوباره تکرار هر روز.

تااینکه یه شب تو مسیر برگشت به خونه یه فلش پیدا کردم.

به خونه که رسیدم،کامپیوتر رو روشن کردم تا ببینم چی تو فلش هست،

یه سری عکس که زیرشون،اسم،تاریخ،آدرس و ساعت بود.

تاریخ ها همه برای همین ماه بود و هرروز برای یک نفر،چند تا از تاریخ ها گذشته بود،

کنجکاو شده بودم،دوست داشتم بدونم این آدما کی هستن و اون ساعت و تاریخ زیر اسمشون چه معنی میده.

عکسارو ورق میزدم که به یه عکس رسیدم برای فردا،یه دختر ۲۸ ساله به اسم الهام،

آدرس و ساعتش رو روی کاغذنوشتم تا فردا برم اونجا و ببینم چه خبره.

صبح روز بعد به بهونه سردرد از مغازه اومدم بیرون و به سمت آدرس الهام رفتم،

یه چهارراه شلوغ پر از مغازه، ساختمون،ماشین وآدم.

داستان کوتاه پرتغال خونی

نمی دونستم تو اون شلوغی دنبال چی بودم،چند دقیقه ای تو اون چهارراه چرخیدم

و منتظر بودم، اما نمی دونستم منتظر چی، از الهام هم خبری نبود.

دیگه می خواستم برگردم که صدای جیغ بلند شد،یه تصادف.

منم مثل همه مردم خودم روبه محل حادثه رسوندم و الهام رو دیدم که غرق خون بودودوستاش کنارش نشسته بودن و گریه می کردن.

ماشینی که بهش زده بود فرار کرده بود،از لابلای حرفای مردم فهمیدم که ماشین پلاک نداشته و از قصد الهام رو زده.

پلیس و اورژانس اومدن،از صحبت های دوستای الهام متوجه شدم که الهام کار آموز موسیقی بوده و اون روز کلاس داشته.

موندنم دیگه فایده ای نداشت،به خونه که رسیدم دوباره رفتم سراغ فلش،فردا نوبت پسر جوونی بود به اسم میلاد.

تمام شب رو بیدار بودم و به اون فلش لعنتی فکر می کردم،چه رابطه ای بین اون آدما هست؟نکنه فردا نوبت میلاده که بمیره؟

تا صبح نخوابیدم،به سمت آدرس میلاد راه افتادم،یه باشگاه بدنسازی،می خواستم

داستان کوتاه پرتغال خونی

برم با میلاد صحبت کنم اما از حرفا و رفتاری که با دوستاش داشت فهمیدم پسر پررو و بی ادبیه و من نمیتونم باهاش ارتباط برقرار کنم.

کمی منتظر موندم،میلاد لباساش روعوض کردو از باشگاه اومد بیرون،همینطور که

عرض خیابون رو طی میکرد یه موتور سوار از کنارش رد شد و با یه چاقو بهش ضربه زد،موتور پلاک نداشت و موتور سوار کلاه سرش بود.

میلاد  زمین افتاد و خونریزی شدیدی داشت.باورم نمیشد این دومین نفری بود که جلوی چشمام میمرد.

داستان کوتاه پرتغال خونی

رفتم خونه با همون حال بد به خواب رفتم،اما بعد از چند ساعت باصدای در از خواب بیدار شدم.

عموغلام بود،وقتی اومد تو ‌وحالم رو دید باورش شد که مریض شدم،ازم خواست که استراحت کنم و تاحالم کاملا خوب نشده مغازه نرم.

دانلود رایگان  داستان کوتاه کلید قلبم

بعداز رفتن عموغلام ویگه خواب از سرم پریده بود،دوباره سراغ فلش رفتم تا ببینم فردا نوبت کیه.

فردا نوبت یه مرد۳۸ساله به اسم مجید بود،یه مرد ۳۸ ساله حتما پدر یه خونوادس،نمی خواستم براش اتفاقی بیفته و هیچکاری هم از دستم برنمیومد.

تصمیم گرفتم به پلیس خبر بدم،از خونه بیرون اومدم و از تلفن همگانی با پلیس

تماس گرفتم،همه چی روبراشون توضیح دادم،از فلش،الهام،میلاد،آدرس فردا و همه چیز،

پلیس اسمم رو پرسید و ازم خواست که فلش رو تحویل پلیس بدم اما من که ترسیده بودم تلفن رو قطع کردم.

روز بعد سراغ آدرس مجید رفتم،یه کوچه پراز سوله و کارخونه و یه ماشین که چند نفر داخلش نشسته  بودن.

ازترس اون ماشین و آدماش جلو نرفتم و از دور منتظر بودم.

دم غروب بود که کارخونه ها یکی یکی تعطیل میشدن،از دور مجید رودیدم که به سمت ماشینش میرفت،همین که درماشین روباز کرد ماشین منفجرشد.

مردم به سمتش رفتن،آدمای اون ماشین هم پیاده شدن،اونا اسلحه و بیسیم داشتن،اونا پلیس بودن.

پدر یه خونواده کشته شده بود و من هیچکاری نتونستم انجام بدم.

داستان کوتاه پرتغال خونی

تومسیربرگشت به خونه کلی فکر کردم،تصمیم گرفتم،یه کاری انجام بدم،دیگه از پلیس هم ناامید شده بودم.

فردا نوبت یه خانم۴۴ساله بود به اalikhani_73

مثل دیوونه ها شده بودم هرروز یه نفر جلوی چشمام کشته میشد.

به سمت خونه آذر حرکت کردم،یه کوچه خلوت،خونه آذر رو پیدا کردم و از دور زیر نظر گرفتم،

یه پسر بچه بالباسای مدرسه از خونه بیرون اومدو از خونه دور شد،احتمالاپسر آذر بود،نمی خواستم اون پسر وقتی از مدرسه برمیگرده باخبر مرگ مادرش روبرو بشه.

ذهنم درگیر گذشته خودم وآینده اون پسر بچه بود که یه ماشین وارد کوچه شد یه ماشین بدون پلاک.

قلبم تند تند میزد،دوتامردقوی هیکل از ماشین پیاده شدن و به سمت خونه آذر رفتن خیلی راحت درو باز کردن و وارد شدن.

نزدیک تر رفتم تاببینم چه اتفاقی داره میفته،که اون دوتا مرد از خونه بیرون اومدن و منو پشت

دربارنگ پریده دیدن،حسابی دستپاچه شده بودم و خشکم زده بود،یکیشون دستش رو جلوی دهنم گرفت و منو سوار ماشین کرد.

یه نفر رانندگی میکرد و یه نفر اسلحه کمریش رو به سمتم گرفته بود.

گرمای اسلحه رو حس میکردم و از دودی که ازش خارج میشد فهمیدم که چه بلایی سر آذر اومده.

راننده از آینه بهم نگاه کرد و گفت:توکی هستی

-هیچکی

داستان کوتاه پرتغال خونی

–من دیروز هم تورو دیدمت

-شما کی هستین،چرا مردم رو میکشین

-به توربط نداره،چی تو جیبت داری خالی کن ببینم

منم گوشی موبایل،فلش و هرچی که تو جیبم بود رو خالی کردم و تحویل دادم.

از شهر خارج شدیم و به یه باغ بزرگ رسیدیم،کلی آدم اسلحه به دست کلی

ماشین،وارد ساختمون شدیم،داخل ساختمون هم پر از آدم بود.

منو به یه اتاق بردن و از بیرون درو قفل کردن، یه اتاق کوچیک با یه تخت و یه

سرویس بهداشتی،یه اتاق خفه،یه اتاق بدون پنجره،یه اتاق شبیه آخر دنیا.

حسابی خسته بودم و ناامید، منتظر بودم که بیان و منم بکشن،روتخت

نشستم و گریه کردم و از گریه خوابم برد.

داستان کوتاه پرتغال خونی

باصدای در از خواب بیدارشدم.

یه مرد میانسال وارد اتاق شد،چندثانیه ای ساکت بود،یه سیگار از

جیبش درآورد و روشن کردو گفت:میکشی

-نه

-اینجا چیکار میکنی

-از آدمای اون پایین بپرس

-پلیسی

-نه

اما خوب بلدی پلیس خبر کنی،اون فلش دست تو چیکار میکنه

-پیدا کردم

-جز توکی از اون فلش خبر داره

-هیچکس

-به نفع خودته که راست بگی

-چرا آدما رو میکشی،با من چیکار میخواین بکنین؟

بهم نزدیک شد دود سیگارش رو تو صورتم فوت کرد و گفت:میخوام بهت

یاد بدم توکاری که بهت مربوط نیست دخالت نکنی بچه.

از اتاق رفت بیرون،چند دقیقه بعد از رفتنش یه نفر برام غذا آورد.

چند هفته ای تو اون اتاق زندانی بودم،تو سرم پر از سوال بود،دلم تنگ

بود، برای خونه،خونواده،عموغلام،دلم برای بوی میوه ها تنگ شده بود.

یه روز دونفر در اتاق روباز کردن و صدام زدن که برم بیرون،کل ساختمون تخلیه شده بود،از

پنجره بیرون رو نگاه کردم،باغ هم خالی بود،هیچکس و هیچ چیز نبود بحز من، دونفر آدم مسلح و یه صندلی وسط سالن.

منو به صندلی بستن،از یه پاکت چندتاعکس درآوردن،همون عکسایی که تو فلش بود،

عکس الهام،میلاد،مجید و آذر هم بین عکسابود،عکسارو پرت کرد تو صورت من،دورم پر شده بود از عکس آدم هایی که کشته شده بودن.

باصدای بلند پرسیدم:همه اینارو کشتین؟اینا کین؟میخواین با من چیکار کنین؟شما کی هستین؟

گریه ام گرفته بود،خسته بودم.

داستان کوتاه پرتغال خونی

موبایل یکیشون زنگ خورد:الو…‌انجام شد…تاچندساعت دیگه فرودگاهیم.

داشتن از ساختمون خارج میشدن که یکیشون گفت:پسر خوبی باش تا دوستات بیان.

چندساعتی گذشت،پلیس اومد،از دیوار باغ پریدن تو و وارد ساختمون شدن،دستامو

باز کردن،برای چند ثانیه خوشحال شدم که دستبند پلیس رو به دستام زدند.

چند روزی بازداشت بودم،روزی چند بار کل ماجرا رو براشون تعریف میکردم،اما باورشون

نمیشد و می گفتن باید از اول پلیس رو کاملا در جریان می ذاشتم،پلیس هم نمیدونست ربط اون آدما به هم چیه.

بعد از حدود یک هفته ولم کردن اما ازم خواستن که از شهر خارج نشم.

چند هفته ای گذشت تا به زندگی عادی برگشتم،صبح ها میرفتم مغازه و شب ها بر می گشتم.

یه شب تو مسیر برگشت یه فلش پیدا کردم،یه آدرس، یه تاریخ،یه ساعت و یه عکس،عکس من…. .

 

 

#محمد_علیخانی

چند ستاره به این رمان میدی ؟؟
تعداد رای : امتیاز کل :
  • اشتراک گذاری
لینک کوتاه مطلب:
نظرات

نام (الزامی)

ایمیل (الزامی)

وبسایت

درباره سایت
رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه
بزرگترین سایت دانلود رمان عاشقانه ، رمان پلیسی ، رمان طنز در خدمت شما عزیزان می باشد . امیدواریم بهترین لحظات رو در کنار هم تجربه کنیم
آرشیو مطالب
آخرین نظرات
  • R.Sسلام وارد کانال ایتاشون بشید و ازشون خریداری کنید...
  • ستایشنميدونم چقدردیگه بایدقسمتون بدم تااین رمان رورایگان بزارید...
  • امیرعالی خوشم آمد...
  • چجوری بخونمشون؟...
  • زهرا زارع مقدمدر دل دارم سخن می اورم ان را بر زبان اما سخن کجا و خط زیبای رمان کجا ؟ ☆ واقعا ر...
  • گودزیلای همسایه...
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " رمانکده | دانلود رمان بروزترین مرجع رمان عاشقانه " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.