? داستان_کوتاه
✨ شیفت
? ژانر اجتماعی
✍ بقلم علی حقیقت
دکمه پیراهنم را می بستم.با جر و بحث ساده آغاز شد.
چند شب پیش وقتی از کار برگشتم،پشت در صدای خنده اش تیری به قلبم زد.در را با احتیاط باز کردم.
من را دید،کمی رنگش به سفیدی زد.
از استرس پلکش پرید.با روی خوش پرسیدم امروز شیفت هستی؟
انگار نشنید به من خیره شده بود.
دوباره پرسیدم
با لحنی به هم ریخته گفت آره عزیزم،کارهای بیمارستان
امروز خیلی زیاده…با عجله کیفش را بست و به سمت دو راهی گام برداشت.
در را محکم بست.کاغذی از روی میز به سمتم کمانه رفت.
برنامه شیفت کاریش بود.
امروز مرخصی داشت.کاش جا نگذاشته بود.
کاش رفته بود برای برنگشتن.
از دستان لرزانم کاغذ به سوی سیاهچاله ی اعتماد سقوط کرد.
مثل دیوانه ها صدای خنده هایم میان خاطرات میپیچید.
تا صبح محو دود سیگاری بودم که از شعله ی عشق میسوخت.
شفق زد.
کلیدی آرام روی در چرخید.من را در میان عکس های پاره شده دید.
خواست دهانش را باز کند،که ناگهان به کاغذ روی زمین خیره شد.
پلکش شروع به پریدن کرد.
نگاهش بوی گناه می داد.
سکوت بر لب ها قفل شده بود.
بر روی پیرهن سفیدش طرح قرمزی نقش بست.دستهایم را شستم.
دکمه پیراهنم را می بستم.
#علی_حقیقت
@AliiiHaghighat channe