? خلاصه:
این کتاب تلفیقیست از حقیقت و خیال در قالب داستانی
که یکی از مبهم ترین و مهمترین اعصار تاریخ عظیم ایران زمین را به تصویر
می کشد. دورانی که حقیقت آن بر کسی آشکار نمیباشد و واقعیت در پس نیرنگها مخفی گردیده.
قسمت از رمان :
داریوش در باغ بزرگ خود ایستاده بود و برگ یکی از درختان را با دست بررسی میکرد. برگ درخت زرد شده بود.
صدایی از پشت سرش شنید. به پشت سرش نگاه کرد. خدمتکاری که پشت سرش ایستاده بود، دست راست
را برافراشت و انگشت سبابه را به سمت جلو دراز نمود. سپس گفت: سرورم، رئیس طایفهی مَرفَیان تشریف آوردهاند.
داریوش به خدمتکار پاسخ داد: راهنماییشان کن. خدمتکار خارج شد و پس از چند ثانیه به همراه فرد لاغر اندامی بازگشت.
ـ دوست عزیز، اُتانِس، خیلی خوش آمدی.
ـ داریوش و اُتانِس به مانند دو فرد همشأن گونههای یکدیگر را بوسیدند. داریوش رو به خدمتکار کرد و گفت: ما را تنها بگذار.
خدمتکار تعظیمی کرد و آنجا را ترک نمود. اُتانِس به درختان باغ نگریست و گفت: به نظر میرسد باغ تو از کمآبی رنج میبرد!
ـ هوش سرشار تو مثل همیشه همه چیز را درست حدس میزند. پاتی زیتس مغ،
رودی را که این باغ از آن مشروب میشده به طرف املاک شاهی برگردانده است.
در ماههای اخیر، ما با این مرد مشکلات فراوانی داشتهایم.
❌❌ این رمان اختصاصی سایت رمان های عاشقانه میباشد و کپی برداری از این اثر به هر دلیلی ممنوع میباشد و در صورت مشاهده برابر با قوانین کپی رایت برخورد خواهد شد ❌❌